کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟

واقعا کجا؟ 

تو نگاه مهربون مامان وقتی مریضی و اون از خوابش می زنه و به اصرار بالای سرت می مونه و ساعت به ساعت خنکی دستاشو روی پیشونی تبدارت حس می کنی و همینطور نگرانیشو با اینکه می خنده و بهت می گه چیزیت نیست؟  

تو دلدادگی هات سر سجاده و حریمی که نمی خوای جز خنکای نسیم هیچ کس واردش بشه؟ اونم وقت اذون مغرب؟ 

تو چشم هایی که گاهی یک بار و گاهی چند بار بیشتر ندیدیشون ولی همون یک بار و چند بار برای همه ی دنیات کافیه؟ دیدی که نه برای همه ی دنیات بلکه برای یک لحظه تم زیاد بود! زیاد، نه کافی! 

.

و صدای پر مرغان اساطیر می آید از دور

همینجوری! 

برای اینکه صدای پر مرغان اساطیر رو بشنوم! 

شب شراب می ارزد به بامداد خمار یا نمی ارزد؟

دیشب خونه شون بودیم. " اون موقع ها " دختر آزادی بود! خیلی آزاد! رفت و آمدش حساب و کتاب نداشت. نه اینکه بگم ول و هرجایی و ولنگ و واز بود ها!برعکس خیلی هم نجیب و باشخصیت و خیلی بیشتر از اونها مقید بود ، به همه چیز! به دین ، به خانواده ، به ارتباط... 

هربار می دیدیمش دیگه سراغ پدر و مادرش رو نمی گرفتیم چون دیگه طبیعی بود اونها رو سالی یک بار ببینیم و این رو ... 

همه چی تموم بود، تو خونه داری ، تو کدبانو گری ، تو معاشرت ، تو برخورد ، تو قاطعیت ، تو همه چی! اما... اما شده بود یه جورایی آینه ی دق مادرش. چرا؟ چون ازدواج نمی کرد. چون یه پا مرد بود و واسه بدست آوردن هیچ چیز حاضر نبود حتی یه سر سوزن از استقلالش رو بده! حتی یه سر سوزن! واسه هیچ چیز! 

تا اینکه بالاخره طلسم شکست و پارسال کارت عروسیش اومد.یه هفته ای جلوی آینه بسط نشسته بودیم تا مطمئن شدیم شاخی چیزی رو سرمون در نیومده.وقتی رفتیم عروسیش باورمون شد. همه خوشحال بودن حتی خوشحال تر از خودش ( حتی... نمی دونم " حتی " رو به جا بکار بردم یا نه؟) به هر حال رفت سر خونه و زندگیش ولی حال و هوای دوران تجرد از سرش نپریده بود و نپریده هنوز. 

چند باری پای تلفن به مامان گفت بقیه ی فامیل هم گفتن که انگار خیلی راضی نیست. 

دیشب مامان بهش میگه چته؟ چرا گرفته ای؟ اولش گفت نه! چیزی نیست... بعد آروم آروم با مامی حرف می زد می گفت شلوغ پلوغیای عید که تموم شد دوست دارم بیام خونه تون یه کم گریه کنم.( پناه بر خدا!) 

تا شوهره دهن باز می کرد این با یه لبخند معنی دار نگاش می کرد نگاهش اما اینجا نبود، خیلی دورتر بود. 

می گفت اون آزادی های دوست داشتنی رو دیگه ندارم. 

موقعیت جدیدش رو نپذیرفته هنوز! درک نکرده که ازدواج خواه نا خواه محدودیتهایی به همراه داره که الزاما هم بد و منفی نیستند. همون طور که از طرف دیگه آزادی های خاص خودش رو هم داره

خوش شانس!

این دیگه end خوش شانسی منه که سال به دوازده ماه لاک نمی زنم و یه شبم که می زنم  معلوم نیست زری استون رو کجا گم و گور کرده که خودش هم نمی دونه! 

بعد اونوقت من فردا با ناخن های لاک زده اونم نه برق ناخن ، نه لاک ملایم! لاک فیروزه ای!!! چه جوری 8 صبح برم دانشگاه؟  

راه دیگه ای دارم جز اینکه دستکش بذارم  برم از داروخونه استون بخرم برم تو دستشویی دانشگاه پاکشون کنم؟ 

آخه یکی نیست بگه دختر تو رو چه به این کارا؟ تو که عرضه نداری ...

وای باران باران...

دلم بارون می خواد. 

هوای دلم ابریه. گرفته ست. باید بباره تا آروم شه. 

شب رحلت پیامبره...

گله

من گله دارم از خودم !

من دلم خیلی پره از دست خودم! 

من وقتی به پشت سرم نگاه می کنم حسرت نمی خورم ولی رد پای یه چیزایی رو پیدا می کنم که میگم کاش نبود! کاش اون حرف رو من نزده بودم.کاش اینجوری خطاب نکرده بودم کاش اونجوری نگاه نکرده بودم . 

دلم از دست خودم گرفته بود. ا 

ز اینکه چرا فلان وقت فلان حرف رو زدم چرا فلان فکر رو کردم چرا فلان اتفاق افتاد و باعثش من بودم؟

اما یادم اومد که همه ی اینا رو می شه گذاشت به حساب بزرگ شدن!  

هیچ کدوم از اون چیزایی که داشتم به خاطرشون خودم رو آزار می دادم فاجعه نبودن! فقط یه اتفاق بودن.یه پیشامدی که تو زندگی روزمره برای همه اتفاق می افته منتها برای هرکس یه مدل!

یادم اومد که هیچ کس کامل نیست.

یادم اومد که تا اشتباه نکنی کامل نمی شی.

یادم اومد مسئولیت من فقط تا اونجاست که عقلم و تجربه م قد می ده.بیشتر از اون رو دیگه خدا هم ازم اتنتظار نداره.

یادم اومد به هرکسی به اندازه ی خودش اهمیت بدم. هی دستم نره رو  scale ! آدمها رو نه بزرگشون کنم نه کوچیک.

خودم رو بخشیدم.

به همین سادگی، به همین خوشمزگی!

اینجا کجاست؟

انگار فقط زنبیل گذاشتم و رفتم تا... 

نه هستم. 

دوست داشتم اینجا یه جور دیگه باشه.دلم می خواست فضای اینجا برام مانوس باشه.همونجور خواستنی که دل کندن ازش سخت باشه، مثل نیمه شبهای تنهایی ، 

 مثل سکوت،  

مثل صدای دریای طوفانی،  

مثل رویا، 

 مثل لذت نوشیدن چای داغ با طعم هل ( شاید هم دارچین یا گل محمدی یا حتی بهارنارنج دوست داشتنی خودم) اون هم دم غروب وقتی هوا داره تاریک می شه زیر پنجره ی باز اتاق که آغوشش رو باز کرده برای سوز و سرمای هوای بیرون،  

مثل لذت حس کردن نم نم بارون روی صورتت،  

مثل کیف کردن از شنیدن صدای شر شر بارون... 

اینجا نه لینک می ذارم نه نظر خواهی.اینجا مال خودمه ، فقط مال خودم. 

مال دوست داشتنی هایی که کسی نمی تونه ازم بگیرتشون. 

مال غصه هایی که کسی نمی تونه به خاطرشون منو به تحمل کردن دعوت کنه. 

مال اشکایی که کسی نمی تونه جلوی ریختنشون رو بگیره. 

مال خنده ها و قهقهه هایی که کسی نمی تونه به خاطرشون محکومم کنه.    

مال دلتنگی هام. 

مال خاطراتم...

به نام خدای مهربون

سلام بهترین آغاز است