این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله

شمارش معکوس شروع شده.  فقط ۹ روز دیگه...(البته اگه تاخیری تو کار نباشه)

همه ش تو این مدت به خودم می گم اگه جای دیگران بودم و این همه ذوق زدگی یه نفر رو مجبور بودم تحمل کنم چه حالی بهم دست می داد. یادمه اولین بار به عطی گفتم تا به کسی نگفتم مجبوری ذوقمرگی های منو تحمل کنی! البته این که الان همه میبینن یه بُعد کاملا کنترل شده و مهار شده ی منه وگرنه تو دلم فقط خدا می دونه چه خبره. 

القصه از وقتی پروازها لغو شدن و زمزمه ی سفر زمینی افتاده نا امید که نشدم ولی بد جوری رفتم تو لک! ده دوازده روز ( دقیقا نمی دونم سفر زمینی چند روزه ست) غیبت برای کسی که فعلا ۱۸ و بعدا ۲۱ واحد کلا تخصصی برداشته اونم تو ترم کوتاه بهار اونم وقتی هرروز کلاس داری چیزی نیست که بشه ساده از کنارش گذشت. از اون طرف اینهمه آرزو و اشتیاق برای زیارت کربلا که همه رو شگفت زده کرده تا جایی که خاله جون به زری می گفت من تعجب می کنم فرزانه واسه مکه اینقدر نمی گه که واسه کربلا میگه! هم چیزی نیست که بتونم نادیده بگیرمش. 

خلاصه اینکه هنوز تصمیمم رو نگرفتم و بنده خدا مامان هم مونده معطل من. 

دیشب داشتم فکر می کردم بیخود نیست مصی بهم میگه تو آدم عجیب و متفاوتی هستی و بیخود نیست که همه بهم انگ بی خیالی میزنن. کمتر از ده روز دیگه حرکت باشه و من هنوز ندونم می رم یا نه؟ حالا جمع کردن وسایلم به کنار. البته خودم دارم دیوونه میشم از فکرش ولی چه فایده که هی برای دیگران بگم و اونا رو هم درگیر کنم؟بذار همون بهم بگن بی خیال

اما در کنار همه ی اینها همین ندونستن و همین بلاتکلیفی هم خودش شیرینه ها! هیچ کس نمی دونه چه هیجانی داره.اینکه تا آخرین لحظه منتظر یه اتفاق خاص باشی! من که همه چیز رو سپردم به خدا تا خودش برام یه خاطره ی فراموش نشدنی رقم بزنه و قبل از هر چیز هم ازش می خوام که ظرفیتش رو بهم بده. چه برم چه نرم.