وقتی که نه هست های ما چونان که بایدند و نه باید های ما...

هستم. خوب... خوب هم هستم. حتی وقتی این جوریم (نمی دونم بگم چه جوری یه جور... نمی خوام اسم کلمه ی بد رو بیارم ولی باید بگم یه جور بد...)مثل صبح. درست مثل صبح که وقتی به مامان صبح بخیر گفتم گفت چطوری؟ گفتم خوب. گفت خوب یا عالی؟ گفتم عالی! دروغ می گفتم ولی این نوع دروغ ها رو میگم. همیشه می گم و به همه و بیشتر از همه به خودم دوست ندارم بگم خوب نیستم ولی گاهی واقعا نیستم... 

چه مه؟ نمی دونم. روزهای به این خوبی رفتم نمایشگاه اونهمه انرژی که از وول خوردن لابه لای کتابا گرفتم اونهمه انرژی که از دینا گرفتم که تا مدتها موجش می خوره تو صورتم و سر حالم می کنه حتی اگه مصی بهم گفته باشه معلومه بلد نیستی با بچه ها برخورد کنی و اینجوری حالمو گرفته باشه.نمی دونم... 

حوصله هم خوب چیزیه. باید برای زهرا و مهدی ایمیل بزنم بگم جای دایی اینا خالی نباشه دلشونو بسوزونم که می خوایم آش بپزیم... ولی حوصله ندارم 

باید بشینم طرح بزنم حجم بسازم پلان اشله ی موزه بکشم... ولی حوصله ندارم 

باید برم دنبال کلی مطلب از منابع معتبر برای موضوع تحقیق برنامه ریزی کالبدیم که اینهمه هم دوستش دارم (تاثیر فرهنگ بر بافت شهری) و کلی هم جای کار داره...ولی حوصله ندارم 

باید برم دنبال یه بنایی برای مرمت بگردم ازش عکس بگیرم شروع کنم به طراحی برای ترمیم بافت فرسوده ش علت یابی... ولی حوصله ندارم 

اول هفته باشه این هفته اینهمه کار داشته باشم دلیلی برای بی حوصلگی نباشه... با همه ی اینا حوصله نداشته باشم. 

آخه من با خودم چیکار کنم؟