بخشی از دستنوشته هایم

* یه حالی داشتم که نگو/ یه حالی داشتم که نپرس 

یه تیکه از قلبمو من/ جایی گذاشتم که نپرس... 

 

* ... از اونموقع که اصلا نفهمیدم چی شد اسم منم رفت تو لیست... آره راست میگی. سفر عشق همینه دیگه! مسافراش همه بدون اطلاع قبلی راهی میشن می دونی چرا؟ چون مسافرای این سفر یه عمریه آماده ن و فقط منتظر حرکتن و البته دعوت! 

 

* خدایا قول می دم دلم رو بزرگتر کنم تو فقط رویای خیس منو کویری نکن. پشت در بسته نگهم ندار! در بسته؟ این درها که همیشه بازن! چشم و دل تو بود که بسته بود، بیا... 

 

* ... خوب هستم و نیستم. احساس حقارت می کنم و زبونی! من اینجا گم میشم... جنس ترسم  وحشت نیست حیرته! حیرت از اونهمه بزرگی و هیبت که هیچ وقت نتونستم تصورش کنم و حالا باید برم وسط اینهمه عشق بایستم بگم چی؟ اصلا  

من که باشم در آن حرم که صبا / پرده دار حریم حرمت اوست؟ 

 

* ... توقف های بین راهی ، بهانه هایی برای دلتنگ تر شدن، بی تاب تر شدن... و چه تاب و تب مشتاقانه ی دوست داشتنی لذت بخشی! 

 

* میگن وارد بین الحرمین که میشی برای اولین بار حرم ها رو تشخیص نمی دی از هم. نشانه هایی دارند... چراغهای سپید و سبز ، فرم گنبد ها ، گلدسته ها... من اما گوش نمی کنم ، یاد نمی گیرم. دوست دارم دلم سمت و سوی نگاهم را تعیین کند دوست دارم ببینم ندانسته چشم دل اول بار کجا را می کاود... 

 

* از مهران که وارد خاک عراق شدیم و راهی نجف اولین چیزی که به چشمم آمد خودنمایی نخلها بود. نخلهایی که مثل نخلهای جنوب خودمان مهربان و دوست داشتنی نیستند! بوی دلتنگی می دهند و غربت... 

 

* بعضی وقتها که دلت می گیرد به بعضی ها پناه می بری اما وقتی بهانه ی دلتنگی، غربت یکی از همان پشت و پناه ها باشد آنوقت چه؟ 

 

* ...آخه کی می دونه غروب سه شنبه، زمزمه ی دعای فرج ، ناله ی " همه جا دنبال تو می گردم..." مسجد سهله ، توسل بین نماز مغرب و عشا ، نماز تو مقام امام زمان (عج) و امام صادق(ع) ... چه حالی به آدم می ده؟ 

 

* مقابر صحابه تاثیر عمیقی رو آدم می ذارن... در میمونی از اینکه اگه تو شیعه ی امیرالمومنین (ع) هستی و ادعای شیفتگی داری پس اونا چین؟  

 

* دوست ندارم زمینی کنم این دست نوشته ها رو ولی بعضی حرفها حتی اگر زمینی هم باشند دلنشین اند و حال و هوایشان آسمانی. الان یه جمله ای به ذهنم اومد از دوستی که می گفت : "  این روزها ... نمی دانی چقدر برای من روشن است. " 

این روزها و حتی لحظه لحظه های من هم خیلی روشن است. خیلی! به روشنی همه ی ستاره هایی که دارم شب را به درگاه نیازشان میبرم تا نوازشش کنند...

 

* ... همیشه فکر می کردم مسجد کوفه رو دوست نخواهم داشت باشه یکی از بزرگترین مساجد اسلام اونقدر که تو مخیری نمازت رو توش کامل بخونی یا شکسته، باشه محل رفت و آمد فرشته ها، باشه محل قضاوت امیرالمومنین(ع) و امام زمان(عج)... اما در عوض همه ی اینها یک چیزی دارد که بهانه بشود برای دلم که بگوید دوست ندارم اینجا را... 

 

* در مورد مسجد زود قضاوت می کردم همه جاش دلنشین بود و یه چیزی بیشتر از دوست داشتنی.مخصوصا مقام حضرت آدم که اونجا توبه کرد و بعد از نماز چه دعای قشنگی داره و چه مناجات لطیفی . اینکه یه بنده و اولین بنده و تنها بنده ی خدا اینجوری با تضرع صداش زده باشه و تو این کلمات رو تکرار کنی چیزی نیست که بشه با چند تا کلمه تعریفش کرد... 

 

* خیلی حس قشنگی بود ها! فقط کافی بود یه لحظه تصور کنی یه روزی امیرالمومنین اینجا نماز می خوند، درست همینجا ! همینجا که تو الان ایستادی! کافی بود یه لحظه از ذهنت بگذره که فرشته ها شب و روز اینجا در رفت و آمدن صدای بالهاشون... اصلا شاید همین الان که داری نماز می خونی و دعا یه فرشته کنارت نشسته و داره با هات همراهی می کنه یا داره نگاهت می کنه... از همه قشنگتر اینکه حس کنی ، لمس کنی که خدا دوست داره و داره بهت لبخند می زنه مخصوصا وقتی هی میگی الحمدلله علی ما هدانا! 

 

* ... من مناجات امیرالمومنین رو که اینهمه عاشقشم درست روبروی محراب مسجد کوفه خوندم... خدای من!   

  

 

* یه روزی... یه روزی که خیلی هم دور نیست میشینی مناجات امیرالمومنین رو می خونی یادت میاد که روبروی محراب امیرالمومنین و روبروی ضریح اباعبدالله با چه حالی این مناجات رو خوندی به بند مولای یا مولای انت الجواد و انا البخیل و هل یرحم البخیل الا الجواد که می رسی آتیش می گیری از یاد آوری چیزی که اونروز تو ذهنت نشست... 

*اینبار عظمت در نگاه من نبود ، در نگاه هیچ یک از ما نبود فقط در وجود نازنین تو بود... 

 

* ...ساعت سه و نیم صبح قدم گذاشتم تو بین الحرمین! چه بین الحرمینی... 

 

*اینجا نمی شود آب خورد حتی اگر همانطور که گفتند لاجرعه ننوشی. حتی همان قطره قطره ها هم از گلویت پایین نمی رود انگار! شرم داری شرم! 

 

*بعد از نماز مغرب تو حرم حضرت عباس (ع) داشتم زمزمه می کردم برای خودم سقای حرم سید و سالار نیامد...  یهو دیدم یه دسته ی سینه زنی راه افتاده با همین نوا به سمت بین الحرمین... نمی دونی، نمی دونی چه حالی شدم. راه افتادم باهاشون سر سفره ی حضرت رقیه که یکی تو بین الحرمین پهن کرده بود مهمون شدیم همه مون...  

*  روز تولدم... درست ساعت تولدم به فاصله ی یک متری ضریح حضرت امام حسین (ع) نشسته بودم ...و خیلی اتفاقی چند تا ژتون مهمونخونه ی حضرت ابا الفضل (ع) به دستم رسید برای ناهار 

 

* رفتیم کف العباس... به این دستها که سلام می کنم نوازشم می کنند... 

 

* رییس کاروان بهم می گفت سیده خانم! همیشه دوست داشتم به این لفظ صدام کنن... وقتی فهمید سید حسینی ام ... 

 

* سامرا خیلی دلگیر بود ... حرم های مطهری که تخریب شده ن و در حال بازسازی اند اونقدر حس غربت رو برات تداعی می کنن که تو بی اختیار و نا خودآگاه اشک می ریزی و دلت می سوزد برای این همه مظلومیت... کافیه یه لحظه دلت رو بذاری پیش حضرت حجت (عج) تا ببینی چی به سر این دل میاد... فکر می کنی به اینکه این کوچه پس کوچه ها و این کوره راهها  قدم گاه آقا هستن وقتی به زیارت پدر و پدربزرگ و مادر و عمه ی بزرگوارشون میان و خدا چقدر دوستت داشته که اجازه داده همچین جایی قدم بذاری... اینجا توی سرداب مطهر جایی که آقا اونجا نماز خوندن و دوران غیبتشون از اونجا شروع شد نماز که می خوانی یک حس خاص به سراغت می آید... 

 

*همین؟ خداحافظ؟ به همین زودی؟ باور نمی کنم. من از اول این سفر هیچ چیز رو باور نمی کنم. سعادتم رو هم باور نمی کنم...

 

*  نگاههای آخر و وداع ها... خیلی سخت بود...آخرین تصاویری که می خواستم از همه ی حرم ها و ضریح ها تو ذهنم نگه دارم... 

 

*دلم تنگ می شود برای همه ی چیزهایی که نه گفتنی اند و نه شنیدنی و گاهی حتی نه دیدنی! فقط لمس کردنی اند 

دلم تنگ می شود برای آن نوای محزون قرآن و اذان 

دلم تنگ می شود برای بین الحرمین که دقیقا ، دقیقا ، دقیقا حس می کردم با بال های فرشته ها فرش شده 

دلم تنگ می شود برای  السلام علیک یا ثار الله گفتنها ، السلام علیک یا قمربنی هاشم گفتنها...