واقعا کجا؟
تو نگاه مهربون مامان وقتی مریضی و اون از خوابش می زنه و به اصرار بالای سرت می مونه و ساعت به ساعت خنکی دستاشو روی پیشونی تبدارت حس می کنی و همینطور نگرانیشو با اینکه می خنده و بهت می گه چیزیت نیست؟
تو دلدادگی هات سر سجاده و حریمی که نمی خوای جز خنکای نسیم هیچ کس واردش بشه؟ اونم وقت اذون مغرب؟
تو چشم هایی که گاهی یک بار و گاهی چند بار بیشتر ندیدیشون ولی همون یک بار و چند بار برای همه ی دنیات کافیه؟ دیدی که نه برای همه ی دنیات بلکه برای یک لحظه تم زیاد بود! زیاد، نه کافی!
.
.
.