سر شب
همه ی چراغ ها خاموش حتی چراغ خواب
من تو تختم
همه جا ساکت
پنجره باز
هوا خنک
فکر و خیال
گرمی قطراتی که سر می خورن روی گونه هام
لبخندی که با یادآوری بعضی خاطرات میشینه رو لبم
خش خش کاغذ های بالای تختم که گذاشتم برای یادداشتهای گاه و بیگاه
تیک تاک ساعت
جای خالی زری ... تازه یادم میاد غروب که با هم حرف می زدیم گفتم چطوری؟ گفت به تو ربطی نداره فری! و هر دومون غش غش خندیدیم.راستی چرا اون موقع فقط لبم می خندید و حالا دلم هم؟
صدای عجیب و غریب یه پرنده
اذان صبح
.
.
.
این شبها چرا اینقدر عجیب و نجیب و دوست داشتنی اند؟