حالا از حال بد به حال خوب!

خوب شدم!به همین سادگی به همین خوشمزگی!معجزه ی نیم ساعت پیاده روی زیر بارون و نفس کشیدن عطر بهار نارنج! و البته عبارت جادویی "به درک و جهنم!" 

دیگه برام مهم نیست و نیستن!خب بگن .هرچی دوست دارن بگن!مگه نه اینکه همیشه برام مهم بوده که خودم از خودم راضی باشم؟خب هستم دیگه! این دفعه هم مثل دفعه های قبل! 

دلم یه لیوان چای داغ می خواد! همین الان! چه خوب که آرزوهای آدم دم دست و کوچیک و جمع و جور و ساده باشن که زود بشه بهشون رسید! تا دو دقیقه ی دیگه منم و یه لیوان چای داغ با عطر بهارنارنج که همیشه ی خدا دمه! اصلا پرکارترین عضو خونه ی ما سماوره که هیچ موقع مرخصی نداره حداقل من یکی که همچین اجازه ای بهش نمی دم. 

مامان می خواد بره خونه ی دوستش مهمونی.دیشب گفت که مامان مریم اصرار کرد تو هم بیای.میگفت مریم میگه خیلی وقته فرزانه رو ندیدم.منم همینطور! می دونم برم هم مریم رو می بینم هم طهورا ولی نمی دونم چرا حسش نیست؟ همیشه وقتایی که حسش نباشه و مجبور باشم، هرچی دم دستم برسه می پوشم بدون نیم نگاهی به لوازم آرایش و جای زهرا خالی که با مسخره بازی بهم بگه واااای چه دختر سنگینی! بعد برام لباس انتخاب کنه و هلم بده جلوی آینه. زهرایی ،نفس،خواهری چقدر جات خالیه!