من تو را مشغول می کردم دلا ، یاد آن افسانه کردی عاقبت

صبح ساعت هشت زنگ زدم به مصی بعد از چند تابوق جواب داد: هان؟ گفتم خوابی؟ میگه نه! حالم خوب نیست گفتم خب سلام ! کجایی؟ 

- دارم می رم دانشگاه 

- من امروز یه کم دیر تر میام گفتم بهت بگم. کاری نداری؟ 

-نه خداحافظ. 

سی ثانیه بعد زنگ زده میگه چرا دیر میای؟ گفتم همین الان باهم حرف زدیم خب می پرسیدی! هیچی بابا حجم نساختم واسه این! گفت بیا دیگه مگه پنج شنبه نگفتم می خوام یه چیزی برات تعریف کنم؟دیگه منم مرده ی رفاقت جمع کردم رفتم دانشگاه کارامم بردم تو فاصله ی کورکسیون بچه ها انجام بدم آره جون خودم!  

مصی میگه فرزانه دعاهات چه زود داره مستجاب میشه رفتنی شدم. گفتم مصی جان من فقط دعا کردم یه کم آدم بشی دعا نکردم بمیری که! 

- لوس بازی در نیار... 

بعد تعریف کرد که یکی از دوستاش اینو به برادر یه دوست دیگه ش معرفی کرده مصی هم هنوز ندیده از شرایط این آقا همه جوره خوشش اومده چه از نظر فرهنگی چه تحصیلات چه خانواده ... کلا اینجوری که تعریف کرد به هم میان 

 مصی یه جوری شده یه جوری که تا حالا ندیده بودم.همیشه به ازدواج یه نگاه خیلی متفاوتی نسبت به من داشت ولی نه اینجوری. نگرانه هنوز هیچی نشده به فکر برنامه هاشه به فکر خواهرش که یه سال ازش بزرگتره و ممکنه ناراحت بشه (همیشه بهش میگم این تفکرات دیگه منسوخ شده میگه نه اولا تو تو شرایط فامیل ما نیستی بعدهم خودت رو بذار جای اون مثلا اگه زهرا زودتر از تو ازدواج کنه چه حالی میشی؟ میگم چه حالی؟ اصلا مهم نیست من همیشه مخالف زود ازدواج کردنم ولی زهرا نه خب هرکسی یه جوری فکر می کنه چه ربطی داره ولی زیر بار نمی ره) میگه برام دعا کن هم برای من هم فاطمه گفتم دختر جان مگه من مستجاب الدعوه م؟ خب حالا دعا می کنم. میگه نه ... نمی خوام به زور به دست بیارمش...هرچی صلاحه. 

اصولا تو همچین مواردی هیچ وقت طرف صحبت خوبی نبودم هم به خاطر اینکه تجربه شو ندارم و هم اینکه کلا تو کتم نمی ره این چیزا البته بازم به خاطر اینکه تجربه شو ندارم! 

امیدوارم هرچی که خیره برای همه و برای مصی پیش بیاد.تجربه ی متفاوتیه براش. امروز می گفت حس خوبی دارم فرزانه هیجان شیرینیه تمام سعیم رو کردم که تو ذوقش نزنم ولی نتونستم نگم دیوانه ای دیگه هنوز نه به باره نه به دار فکر و خیال ولت نمی کنه دو سه روزه از معاصر خوندن افتادی حالا سه شنبه که امتحان دادیم دیگه شیرینیشو با همه ی وجود درک می کنی. نمیشنید حرفامو انگار... معصومه ای که اصلا اهل خیالبافی و رویاها و توهمات دخترونه نبود ... چی بگم؟ الهی آن ده که آن به!