از گذشته هر چه می آرم به یاد

 برای خالی شدن خودم و حافظه ی گوشیم!اینا رو که توش سیو کرده بودم می ذارم اینجا. خوبی نوشتن به اینه که بعد ها که برمی گردی می خونیشون می فهمی که چقدر اشتباه می کردی یا زود قضاوت می کردی یا نه اصلا چه به جا تصمیم گرفتی و چه قشنگ نگاه کردی... و همه ی اینا هم برات میشه تجربه هم خاطره هم پایه ی تصمیم گیری های بعدی

 

۸۸/۲/۶ کلاس مرمت:

چند سال دیگر طول خواهد کشید تا به جایگاه ۴۰۰ سال پیش خود برگردیم؟ به اون زمانی که به قول استاد انعکاس درخت نارنج به جای شیشه های لمینت خاکستری توی حوض کوچیک وسط حیاط خودنمایی می کرد.

  

۸۸/۱/۱۴  مزار باباجون : 

فکر کنم یه ذره یه چیزیم میشه که دوست دارم تنها تو مزار بشینم، باد بزنه، بارون بیاد، من یخ کنم... نترس! به موقعش!!! 

 

88/1/13 سی سنگان : 

بعضی چیزا هیچ ارزشی ندارن. بعضی چیزا که هیچ ارزشی ندارن بد جوری آدمو اذیت می کنن...چند تا قطره اشک نا قابل چقدر آدم رو آروم می کنه. انگار یه کوه رو از رو دوشت برداشتن!  

 

۸۸/۱/۲ سر اون قضیه ی دنباله دار که تو همون عید تموم شد! 

من با اینکه هیچ وقت مادر نبودم ولی نگرانی های مامان رو درک می کنم. می فهمم که خوشبختی منو می خواد ولی سر در نمیارم اون با اینکه یه روزی تو جایگاه من بوده چرا منو و حتی بلندپروازی های دخترونه مو درک نمی کنه؟ چرا اینقدر اصرار و عجله داره برای چیزی که به نظر من حالا خیلی مونده تا وقتش بشه؟

 

۸۷/۱۲/۲۰ فکر می کردم سفرم کنسل شده:
چرا من اینقدر خوشباورم که فکر کردم منو اونجا راه می دن؟ چرا؟ چرا رویاهام اینقدر بچگانه س؟ خدایا تو فکر کردی چقدر به من ظرفیت دادی؟ هان؟اعتکاف یادته؟ حج دانشجویی؟ اینم از کربلا...