هر روز از کنار تو رد می شوم همین!

دوست داشتم بنویسم. 

یادم هست اولین باری که حس کردم رنجاندمش. نمی دانم شاید واقعا هم رنجیده بود ولی چیزی نگفت.خندید. مهربان بود و هست مثل همیشه. من اما هیچ تغییر نکردم.هنوز همانم که بودم. گاهی خودم را دوست ندارم. گاهی که به او فکر می کنم خودم را اصلا دوست ندارم.

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟

واقعا کجا؟ 

تو نگاه مهربون مامان وقتی مریضی و اون از خوابش می زنه و به اصرار بالای سرت می مونه و ساعت به ساعت خنکی دستاشو روی پیشونی تبدارت حس می کنی و همینطور نگرانیشو با اینکه می خنده و بهت می گه چیزیت نیست؟  

تو دلدادگی هات سر سجاده و حریمی که نمی خوای جز خنکای نسیم هیچ کس واردش بشه؟ اونم وقت اذون مغرب؟ 

تو چشم هایی که گاهی یک بار و گاهی چند بار بیشتر ندیدیشون ولی همون یک بار و چند بار برای همه ی دنیات کافیه؟ دیدی که نه برای همه ی دنیات بلکه برای یک لحظه تم زیاد بود! زیاد، نه کافی! 

.

و صدای پر مرغان اساطیر می آید از دور

همینجوری! 

برای اینکه صدای پر مرغان اساطیر رو بشنوم! 

شب شراب می ارزد به بامداد خمار یا نمی ارزد؟

دیشب خونه شون بودیم. " اون موقع ها " دختر آزادی بود! خیلی آزاد! رفت و آمدش حساب و کتاب نداشت. نه اینکه بگم ول و هرجایی و ولنگ و واز بود ها!برعکس خیلی هم نجیب و باشخصیت و خیلی بیشتر از اونها مقید بود ، به همه چیز! به دین ، به خانواده ، به ارتباط... 

هربار می دیدیمش دیگه سراغ پدر و مادرش رو نمی گرفتیم چون دیگه طبیعی بود اونها رو سالی یک بار ببینیم و این رو ... 

همه چی تموم بود، تو خونه داری ، تو کدبانو گری ، تو معاشرت ، تو برخورد ، تو قاطعیت ، تو همه چی! اما... اما شده بود یه جورایی آینه ی دق مادرش. چرا؟ چون ازدواج نمی کرد. چون یه پا مرد بود و واسه بدست آوردن هیچ چیز حاضر نبود حتی یه سر سوزن از استقلالش رو بده! حتی یه سر سوزن! واسه هیچ چیز! 

تا اینکه بالاخره طلسم شکست و پارسال کارت عروسیش اومد.یه هفته ای جلوی آینه بسط نشسته بودیم تا مطمئن شدیم شاخی چیزی رو سرمون در نیومده.وقتی رفتیم عروسیش باورمون شد. همه خوشحال بودن حتی خوشحال تر از خودش ( حتی... نمی دونم " حتی " رو به جا بکار بردم یا نه؟) به هر حال رفت سر خونه و زندگیش ولی حال و هوای دوران تجرد از سرش نپریده بود و نپریده هنوز. 

چند باری پای تلفن به مامان گفت بقیه ی فامیل هم گفتن که انگار خیلی راضی نیست. 

دیشب مامان بهش میگه چته؟ چرا گرفته ای؟ اولش گفت نه! چیزی نیست... بعد آروم آروم با مامی حرف می زد می گفت شلوغ پلوغیای عید که تموم شد دوست دارم بیام خونه تون یه کم گریه کنم.( پناه بر خدا!) 

تا شوهره دهن باز می کرد این با یه لبخند معنی دار نگاش می کرد نگاهش اما اینجا نبود، خیلی دورتر بود. 

می گفت اون آزادی های دوست داشتنی رو دیگه ندارم. 

موقعیت جدیدش رو نپذیرفته هنوز! درک نکرده که ازدواج خواه نا خواه محدودیتهایی به همراه داره که الزاما هم بد و منفی نیستند. همون طور که از طرف دیگه آزادی های خاص خودش رو هم داره

خوش شانس!

این دیگه end خوش شانسی منه که سال به دوازده ماه لاک نمی زنم و یه شبم که می زنم  معلوم نیست زری استون رو کجا گم و گور کرده که خودش هم نمی دونه! 

بعد اونوقت من فردا با ناخن های لاک زده اونم نه برق ناخن ، نه لاک ملایم! لاک فیروزه ای!!! چه جوری 8 صبح برم دانشگاه؟  

راه دیگه ای دارم جز اینکه دستکش بذارم  برم از داروخونه استون بخرم برم تو دستشویی دانشگاه پاکشون کنم؟ 

آخه یکی نیست بگه دختر تو رو چه به این کارا؟ تو که عرضه نداری ...

وای باران باران...

دلم بارون می خواد. 

هوای دلم ابریه. گرفته ست. باید بباره تا آروم شه. 

شب رحلت پیامبره...