هوای گریه با من

شده ام مثل همان وقت هایی که کارگرهای رختشورخانه ی دلم اضافه کاری دارند.درست مثل همان وقت هایی که غصه که نه ، غم هم نمی شود گفت... دلتنگی! آری دلتنگی شاید بهتر باشد...  شده ام مثل آن وقت هایی که دلتنگی چادر می زند گوشه ی دلم و نمی دانم چکارش کنم. به بادیه نشین هایی می ماند که تازه لذت آفتاب بهشان مزه کرده و خیال رفتن ندارند. 

اما حالا من هیچ کدام از اینها که گفتم نیستم. دلم یک چیزی می خواهد که نمی دانم چیست. یک کسی که نمی دانم کیست یک جایی که نمی دانم کجاست یک حالی ، هوایی ، خیالی... 

دلتنگی تمام شدن آنهمه حس خوب شاید باشد یاد آوری جایی که بودم و همه ی عشقی که توی هوایش موج می زد ...