تو خوبی، و این همه ی اعتراف هاست

مهربان نیستی دیگر! شاید هم هستی ولی بیشتر از آن گرفتار یا چه می دانم... مثلا خسته. این نقاب که به چهره زدی با آن لبخند ژوکوند که برای من تعبیری ندارد و تعریفی... خیلی رسمی است، خیلی!

این روزها نمی دانم یک سر دلت (یا دلم؟)را به کجا وصل کرده ای که همه اش دیسکانکت مطلق است.  هر روز به دلم میگویم " روزگار غریبیست نازنین" ...و پشت بندش "دنیا از آن غریب تر" 

اما باز هم تو خوبی!