-
یکبار...تنها همین یکبار!
دوشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1388 13:30
استثنائا آخرین پست این جا مخاطب داره! نمی شه گفت مخاطب خاص اینجا همه خاصن! همه ی اونایی که خودم بهشون آدرس دادم! نه اینکه ننویسم.اصلا نمی تونم ننویسم ولی حالا و اینجا نه!اصلا به رسم معمول تا اطلاع ثانوی! شاید فردا شاید فرداهای دورتر! لطفا...لطفا...لطفا نه زنگ نه اس ام اس.خب؟ چیزی نشده یه کم به هم ریخته م چراش هم...
-
حالا از حال بد به حال خوب!
یکشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1388 15:53
خوب شدم!به همین سادگی به همین خوشمزگی!معجزه ی نیم ساعت پیاده روی زیر بارون و نفس کشیدن عطر بهار نارنج! و البته عبارت جادویی "به درک و جهنم!" دیگه برام مهم نیست و نیستن!خب بگن .هرچی دوست دارن بگن!مگه نه اینکه همیشه برام مهم بوده که خودم از خودم راضی باشم؟خب هستم دیگه! این دفعه هم مثل دفعه های قبل! دلم یه...
-
از حال خوب به حال بد
یکشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1388 14:35
صبح خوب بودم.عالی بودم.بعد اون تلفن دوباره یاد دیشب افتادم و دیروز غروب و چند روز قبل و اون سوال های مسخره که اولش اهمیت ندادم اما بعد مثل خوره افتاد به جونم که آخه چرا؟ اگه چیز مهمی نبود پس چرا پرسید؟ تازه خودش کم بود یکی دیگه هم دنباله شو گرفت نمی دونم با هماهنگی یا بدون هماهنگی... دوست دارم یه مدت بی خیال همه شون...
-
نه تو دیگر هستی،نه خیالی که از آن دلخوشیم سبز شود
شنبه 26 اردیبهشتماه سال 1388 10:01
امشب تمام حوصله ام را... نه در تو خلاصه کردم و نه در هیچ کلام کوچک و بزرگ دیگری! تکرار هم که بشوی دیگر دردی از من دوا نمی کند. هیچ می دانی چقدر دور شده ای؟ دور... آنقدرها دور که تیر های من به سایه ات هم نمی رسند. چه می گویم؟ تیر های من کجا و سایه ی تو کجا؟ من هم دور شدم.تو از من و من از خودم. جرات ندارم بگویم... نمی...
-
یک شب هوای گریه...یک شب هوای فریاد... امشب دلم هوای تو کرده است.
چهارشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1388 12:01
می بینی ام؟ من برای تو میگم تو برای من بگو بذار لابه لای همین گفتن و نگفتنها...نه! لابه لای این گفتنها و گفتنها یه چیزایی پیدا بشن.یه چیزایی که شاید گم شده بودن یا نه شاید بودن و ما نمی دیدیمشون... ادامه داشت... ولی دیگه نداره می خواستم برای عنوان این پست بنویسم " اسم من از یاد تو رفت ، ای آنکه در آینه ای" و...
-
هرچه دارم و ندارم
سهشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1388 10:08
بعضی وقتها نداشته هایم را بیشتر از داشته هایم دوست دارم.وقت هایی که نداشته ها دوست داشتنی تر می شوند تو نزدیک تر می شوی خدایا! مثلا؟خب مثلا...آهان! مثلا همین چند روز پیش که دوست داشتم ولی حق نداشتم خیلی چیزها به فرناز بگم چون عصبانی بودم و ممکن بود دلش رو بشکنم حق نداشتم نه؟ می دونستم.
-
ای رفاقت قدیمی ای طنین ناسروده یه نفر نبض صداتو از رگای ما ربوده
یکشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1388 16:59
اگر بگویم خنده هایش را دوست ندارم شاید خیلی تلخ باشد یا باشم ولی ...خب اینطوری می گویم: "الآن" خنده هایش را دوست ندارم...شاید بعدا "باز هم" داشتم مثل آنوقتها...مثل همانوقتها. یکی دیروز یه کاری کرده (یا قبل تر که من دیروز متوجه شدم) که باید خوشحال بشم یا نهایتا بی تفاوت.ولی عصبانی شدم.خسته...
-
وقتی که نه هست های ما چونان که بایدند و نه باید های ما...
شنبه 19 اردیبهشتماه سال 1388 11:36
هستم. خوب... خوب هم هستم. حتی وقتی این جوریم (نمی دونم بگم چه جوری یه جور... نمی خوام اسم کلمه ی بد رو بیارم ولی باید بگم یه جور بد...)مثل صبح. درست مثل صبح که وقتی به مامان صبح بخیر گفتم گفت چطوری؟ گفتم خوب. گفت خوب یا عالی؟ گفتم عالی! دروغ می گفتم ولی این نوع دروغ ها رو میگم. همیشه می گم و به همه و بیشتر از همه به...
-
تو خوبی، و این همه ی اعتراف هاست
دوشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1388 00:38
مهربان نیستی دیگر! شاید هم هستی ولی بیشتر از آن گرفتار یا چه می دانم... مثلا خسته. این نقاب که به چهره زدی با آن لبخند ژوکوند که برای من تعبیری ندارد و تعریفی... خیلی رسمی است، خیلی! این روزها نمی دانم یک سر دلت (یا دلم؟)را به کجا وصل کرده ای که همه اش دیسکانکت مطلق است. هر روز به دلم میگویم " روزگار غریبیست...
-
من تو را مشغول می کردم دلا ، یاد آن افسانه کردی عاقبت
یکشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1388 21:47
صبح ساعت هشت زنگ زدم به مصی بعد از چند تابوق جواب داد: هان؟ گفتم خوابی؟ میگه نه! حالم خوب نیست گفتم خب سلام ! کجایی؟ - دارم می رم دانشگاه - من امروز یه کم دیر تر میام گفتم بهت بگم. کاری نداری؟ -نه خداحافظ. سی ثانیه بعد زنگ زده میگه چرا دیر میای؟ گفتم همین الان باهم حرف زدیم خب می پرسیدی! هیچی بابا حجم نساختم واسه این!...
-
تردید
چهارشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1388 16:08
خوبِ دیروز و هنوز! می خواستم بگویم... صبر کن! صبر کن ببینم چه گفتم؟ خوب دیروز و هنوز... هنوز... هنوز؟ به قول رقیه تردید های تیره به سراغم آمدند.حالا باید به سادگی به او اعتماد کنم.تنها به او ... و صبر... و باز هم صبر...
-
از گذشته هر چه می آرم به یاد
سهشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1388 13:32
برای خالی شدن خودم و حافظه ی گوشیم!اینا رو که توش سیو کرده بودم می ذارم اینجا. خوبی نوشتن به اینه که بعد ها که برمی گردی می خونیشون می فهمی که چقدر اشتباه می کردی یا زود قضاوت می کردی یا نه اصلا چه به جا تصمیم گرفتی و چه قشنگ نگاه کردی... و همه ی اینا هم برات میشه تجربه هم خاطره هم پایه ی تصمیم گیری های بعدی ۸۸/۲/۶...
-
صد دانه یاقوت
دوشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1388 16:12
من اناری را می کنم دانه به دل می گویم خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود دلم انار خواست! نه اینکه الان چون روزه م دلم بخواد. از دیشب فرزانه انار می خواهد ولی انار کجا بود؟
-
برای از تو نوشتن هوا هوای بدیست
جمعه 4 اردیبهشتماه سال 1388 21:02
نه اینکه بحث توقع و انتظار باشه و نقل گله ولی دوست داشتم... یعنی فکر می کردم امسال یه نفر تولدم رو بهم تبریک بگه که نگفت. فکر کنم یادش هم نبود. البته همین توقع نداشتنه که باعث میشه دلخور نشم با اینکه برام مهمه و همین توقع نداشتنه که باعث میشه وقتی مصی به ضرب و زور شماره ی سیم کارت عراقیمو پیدا کرد و اونروز برام زنگ زد...
-
هوای گریه با من
چهارشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1388 19:09
شده ام مثل همان وقت هایی که کارگرهای رختشورخانه ی دلم اضافه کاری دارند.درست مثل همان وقت هایی که غصه که نه ، غم هم نمی شود گفت... دلتنگی! آری دلتنگی شاید بهتر باشد... شده ام مثل آن وقت هایی که دلتنگی چادر می زند گوشه ی دلم و نمی دانم چکارش کنم. به بادیه نشین هایی می ماند که تازه لذت آفتاب بهشان مزه کرده و خیال رفتن...
-
بخشی از دستنوشته هایم
سهشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1388 17:35
* یه حالی داشتم که نگو/ یه حالی داشتم که نپرس یه تیکه از قلبمو من/ جایی گذاشتم که نپرس... * ... از اونموقع که اصلا نفهمیدم چی شد اسم منم رفت تو لیست... آره راست میگی. سفر عشق همینه دیگه! مسافراش همه بدون اطلاع قبلی راهی میشن می دونی چرا؟ چون مسافرای این سفر یه عمریه آماده ن و فقط منتظر حرکتن و البته دعوت! * خدایا قول...
-
حس می کنم بودنتو
شنبه 22 فروردینماه سال 1388 14:30
داشتم خفه می شدم. باید می نوشتم ، حتی تو این هیاهو ، حتی وسط این شلوغ پلوغیا که یه سر دارم و هزار سودا و نمی دونم برم خرید های عقب مونده مو انجام بدم ؟ ساکم رو ببندم؟ بقیه ی تلفن ها و اس ام اس های خداحافظی مو بزنم؟ لباس شسته هامو بندازم تو خشک کن؟ اتو کردنی هامو اتو کنم؟ به مامان کمک کنم این آشفته بازار رو جمع کنیم که...
-
ما می رویم چون دلمان جای دیگر است
جمعه 21 فروردینماه سال 1388 18:48
یکشنبه صبح زود به امید خدا حرکته. امروز و فردا باید دنبال کارام باشم و چه دوندگی لذت بخشی! بعضی وقتا میگن رفتنم با خودمه برگشتنم با خدا ولی من میگم نه رفتنم با خودمه نه برگشتنم این سفر همه چیزش با خداست
-
گل بارون زده ی من
جمعه 21 فروردینماه سال 1388 10:45
دیشب ساعت یک بود داشتم می خوابیدم یادم اومد از بعد از ظهر رفتم بیرون شب هم خونه ی مامان جون بودیم و خلاصه به گلام آب ندادم پاشدم رفتم بهشون آب دادم . امروز صبح دیدم چه باد و بارونی افتاده بردم تو پارکینگ گذاشتمشون تو یه جعبه ی میوه که باد اذیتشون نکنه... همه ش به خودم میگم " تو مسئول گلت هستی" موقع رفتن حتما...
-
راستی چی شد چه جوری شد اینجوری عاشقت شدم؟
دوشنبه 17 فروردینماه سال 1388 11:46
برای پَر گلم... شده تا حالا بخوای یه حرفی بزنی ولی از ترس یه فکرایی یا یه چیزایی یا یه کسایی یا چه می دونم ... از همین چیزا دیگه ،نگی بعد اون حرفه رو همینجوری هی نگه داری تو دلت؟ من الان اینجوریم.چی؟ من که هر چی دلم می خواد میگم و هر کاری دلم می خواد می کنم؟ آره خب! ولی ایندفعه فرق می کنه. نخواه که بگم. دیگه نمی خوام...
-
این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله
یکشنبه 16 فروردینماه سال 1388 11:39
شمارش معکوس شروع شده. فقط ۹ روز دیگه...(البته اگه تاخیری تو کار نباشه) همه ش تو این مدت به خودم می گم اگه جای دیگران بودم و این همه ذوق زدگی یه نفر رو مجبور بودم تحمل کنم چه حالی بهم دست می داد. یادمه اولین بار به عطی گفتم تا به کسی نگفتم مجبوری ذوقمرگی های منو تحمل کنی! البته این که الان همه میبینن یه بُعد کاملا...
-
شب نیلوفری
شنبه 15 فروردینماه سال 1388 23:46
سر شب همه ی چراغ ها خاموش حتی چراغ خواب من تو تختم همه جا ساکت پنجره باز هوا خنک فکر و خیال گرمی قطراتی که سر می خورن روی گونه هام لبخندی که با یادآوری بعضی خاطرات میشینه رو لبم خش خش کاغذ های بالای تختم که گذاشتم برای یادداشتهای گاه و بیگاه تیک تاک ساعت جای خالی زری ... تازه یادم میاد غروب که با هم حرف می زدیم گفتم...
-
بر این مژده گر جان فشانم رواست!
پنجشنبه 13 فروردینماه سال 1388 18:20
امروز صبح یک فقره خبر خوش شنیدیم که بسی روح و روانمان را مورد نوازش قرار داد و یک جوایی خیالمان را راحت کرد. خبر نامزدی پویا رو که خودم چند دقیقه قبلش شنیده بودم وقتی به زری می دادم نیشم تا بناگوش باز بود. عکس العمل زری و قضاوتش در باره ی این حرکت من و خبر رسونی ناشیانه ش به خاله جون که مثلا من متوجهش نشدم و احیانا...
-
اولویت یا انتخاب!
چهارشنبه 12 فروردینماه سال 1388 16:31
یه بار مهروش گفته بود : نذار کسی تو زندگیت یه اولویت باشه وقتی تو برای اون فقط یه انتخابی! اشتباه من و خیلی از ماها اینه که این اصل ساده و مهم رو فراموش می کنیم یا حتی اگه یادمون باشه هم زیر پا می ذاریمش. بارها برام پیش اومده که گفتم اینقدر با فلانی معاشرت نکنم یا اون یکی رو اینقدر تند تند بهش سر نزنم یا... خلاصه...
-
اینجوری خیلی بهتره هم واسه تو هم واسه من
سهشنبه 11 فروردینماه سال 1388 18:42
بعضی چیزا خیلی زود تموم میشه ، خیلی زود از بین می ره و تو هیچ تلاشی برای برگردوندنشون،برای درست کردنشون و برای زنده کردنشون نمی کنی.نه اینکه بی خیال باشی،نه اینکه خسته باشی... نه! احساس می کنی با بودنش تو رو له می کنه و تو به حکم عقل نابودی رو انتخاب نمی کنی. قصه،قصه ی خوب و بد بودن نیست. حکایت خربزه و عسله. هر دو...
-
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
یکشنبه 9 فروردینماه سال 1388 16:34
همیشه باید یک کسی یا یک چیزی یا یک جایی را داشته باشی برای تنهایی خودت ، برای خلوت کردن ، برای وقتهایی که همه غریبه می شوند برای وقت هایی که به اندازه ی یک دنیا حرف داری ولی همه اش حس می کنی هیچ کس آنقدر نزدیک نیست که دقیقا بفهمد تو چه می گویی حتی خواهر عزیز تر از جانت که همیشه اینجور وقتها می گوید " بدم میاد که...
-
من که خودم می دونم که تو چقدر صبوری
چهارشنبه 5 فروردینماه سال 1388 03:55
یه بار از عمه پوران بود که شنیدم * وَچه جان ! رَسَنی هر دِتا سَره بَکِشی پارَه وونه! اَته سر وِنه کِتاه بیه! وِنه بِگذِره!* و چقدر خوب این ضرب المثل قدیمی رو به دخترش یاد داد که همیشه تو کشمکشهای زندگی اون و دایی این زن دایی بود که کوتاه میومد و میاد و همه مون بارها گفتیم که اگه این صبوری زن دایی نبود تا حالا هزار بار...
-
این روزها که می گذرد جور دیگرم
دوشنبه 3 فروردینماه سال 1388 13:30
... پویا ... ترس ها و هول و هراس های من ... این نگاهها ، رفت و آمد ها ، رضایت ها ... کاش زودتر بگذرد
-
همیشه اول فصل بهار می خندم...
یکشنبه 2 فروردینماه سال 1388 02:03
یک بهار دیگر از راه رسید یک بهانه ی دیگر برای بدرقه ی زمستان یک قدم دیگر تا شکوه سرسبزی دامان زمین یک سلام دیگر به زندگی!
-
هر روز از کنار تو رد می شوم همین!
سهشنبه 27 اسفندماه سال 1387 16:40
دوست داشتم بنویسم. یادم هست اولین باری که حس کردم رنجاندمش. نمی دانم شاید واقعا هم رنجیده بود ولی چیزی نگفت.خندید. مهربان بود و هست مثل همیشه. من اما هیچ تغییر نکردم.هنوز همانم که بودم. گاهی خودم را دوست ندارم. گاهی که به او فکر می کنم خودم را اصلا دوست ندارم.