حس می کنم بودنتو

داشتم خفه می شدم. باید می نوشتم ، حتی تو این هیاهو ، حتی وسط این شلوغ پلوغیا که یه سر دارم و هزار سودا و نمی دونم برم خرید های عقب مونده مو انجام بدم ؟ ساکم رو ببندم؟ بقیه ی تلفن ها و اس ام اس های خداحافظی مو بزنم؟ لباس شسته هامو بندازم تو خشک کن؟ اتو کردنی هامو اتو کنم؟ به مامان کمک کنم این آشفته بازار رو جمع کنیم که امشب همه میان اینجا؟... 

زنگ زد برای خداحافظی لابه لای حرفاش گفت وقتی نیستی،هستی، بودن و نبودنت فرقی نمی کنه، میبینه و میگه نمی بینم، بیتفاوته... تو بودی چیکار می کردی؟ 

من بودم؟ 

سرخوشم. خیلی سرخوش تر از اونی که خودمو درگیر این چیزا کنم نمی تونم خودمو بذارم جای اون ولی یه چیزی رو از ته دل بهش گفتم : "زود قضاوت نکن" 

جریان خودم و پانیذ رو براش تعریف کردم. اینکه اون سال چقدر برای تولدش زنگ زدم جواب نداد اس ام اس زدم جواب نداد نامه نوشتم جواب نداد... کلی ناراحت شدم نه از جواب ندادنش. از اینکه همه ش من باید جلو باشم من باید پیشقدم باشم اگه چیزی پیش میاد من باید کوتاه بیام. همه ش من، من ، من... 

به خودم گفتم دیگه نه من نه پانیذ. زنگ هم زد جواب نمی دم البته می دونستم دارم چرت می گم ولی گفتم! 

وقتی زنگ زد... وقتی گفت پریسا تصادف کرد... وقتی حالشو پرسیدم و گفت دیگه پیشمون نیست، فرزانه دیگه خواهر ندارم... وقتی بغض کرد ... وقتی گریه کرد... وقتی نتونستم آرومش کنم... 

وقتی قطع کردم فقط خدا می دونه که چقدر از اون قضاوت بیجام خجالت کشیدم.  

گفت این فرق می کنه.گفتم جای تو نیستم که فرقش رو بدونم ولی بازم فرقی نمی کنه! زود قضاوت نکن. تو که نمی دونی اون الان تو چه شرایطیه ... 

حرفامون تموم شد یه لحظه، فقط یه لحظه فکر کردم یادم اومد صبح خودم درگیر یه همچین حسی بودم اما اونقدر سرم شلوغ بود که وقت نشد بهش اهمیت بدم. یادم اومد به خود میگفتم فلانی جوابمو چقدر ساده و  سرسری و کوتاه و بی احساس داد بعد اونوقت استاد موسوی با اون مشغله و درگیری در جواب اس ام اس پنج کلمه ایم زنگ زد و ده دقیقه باهام حرف زد و تشکر و التماس دعا و راهنمایی و این حرفا... 

خدایا چقدر تو بزرگی! حرفایی رو که لازم بود یکی به خودم بزنه از زبون من برای یکی دیگه جاری کردی تا هم به اون یاد بدم و هم خودم یاد بگیرم.تا یادم بندازی اگه اون اومد پیشم درددل کرد و این حرفا رو شنید من هنوز پیش تو درد دل نکردم،گله نکردم،فقط تو دلم گفتم و تو شنیدی و اینجوری بهم گفتی که هستی، میبینی ، می شنوی، هوامو داری، حواست بهم هست...

ما می رویم چون دلمان جای دیگر است

یکشنبه صبح زود به امید خدا حرکته. امروز و فردا باید دنبال کارام باشم و چه دوندگی لذت بخشی! 

بعضی وقتا میگن رفتنم با خودمه برگشتنم با خدا ولی من میگم نه رفتنم با خودمه نه برگشتنم این سفر همه چیزش با خداست 

گل بارون زده ی من

دیشب ساعت یک بود داشتم می خوابیدم یادم اومد از بعد از ظهر رفتم بیرون شب هم خونه ی مامان جون بودیم و خلاصه به گلام آب ندادم پاشدم رفتم بهشون آب دادم . 

امروز صبح دیدم چه باد و بارونی افتاده بردم تو پارکینگ گذاشتمشون تو یه جعبه ی میوه که باد اذیتشون نکنه... 

همه ش به خودم میگم " تو مسئول گلت هستی" 

موقع رفتن حتما می برمشون می ذارم پیش خاله جون این جواد تنبل خودشم می خواد آب بخوره زورش میاد حالا یه هفته غروبا به گلای من آب می ده؟

راستی چی شد چه جوری شد اینجوری عاشقت شدم؟

  برای پَر گلم... 

شده تا حالا بخوای یه حرفی بزنی ولی از ترس یه فکرایی یا یه چیزایی یا یه کسایی یا چه می دونم ... از همین چیزا دیگه ،نگی بعد اون حرفه رو همینجوری هی نگه داری تو دلت؟ من الان اینجوریم.چی؟ من که هر چی دلم می خواد میگم و هر کاری دلم می خواد می کنم؟ آره خب! ولی ایندفعه فرق می کنه.

نخواه که بگم. دیگه نمی خوام  

.

پرگلَکِ من... 

دوست دارم

این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله

شمارش معکوس شروع شده.  فقط ۹ روز دیگه...(البته اگه تاخیری تو کار نباشه)

همه ش تو این مدت به خودم می گم اگه جای دیگران بودم و این همه ذوق زدگی یه نفر رو مجبور بودم تحمل کنم چه حالی بهم دست می داد. یادمه اولین بار به عطی گفتم تا به کسی نگفتم مجبوری ذوقمرگی های منو تحمل کنی! البته این که الان همه میبینن یه بُعد کاملا کنترل شده و مهار شده ی منه وگرنه تو دلم فقط خدا می دونه چه خبره. 

القصه از وقتی پروازها لغو شدن و زمزمه ی سفر زمینی افتاده نا امید که نشدم ولی بد جوری رفتم تو لک! ده دوازده روز ( دقیقا نمی دونم سفر زمینی چند روزه ست) غیبت برای کسی که فعلا ۱۸ و بعدا ۲۱ واحد کلا تخصصی برداشته اونم تو ترم کوتاه بهار اونم وقتی هرروز کلاس داری چیزی نیست که بشه ساده از کنارش گذشت. از اون طرف اینهمه آرزو و اشتیاق برای زیارت کربلا که همه رو شگفت زده کرده تا جایی که خاله جون به زری می گفت من تعجب می کنم فرزانه واسه مکه اینقدر نمی گه که واسه کربلا میگه! هم چیزی نیست که بتونم نادیده بگیرمش. 

خلاصه اینکه هنوز تصمیمم رو نگرفتم و بنده خدا مامان هم مونده معطل من. 

دیشب داشتم فکر می کردم بیخود نیست مصی بهم میگه تو آدم عجیب و متفاوتی هستی و بیخود نیست که همه بهم انگ بی خیالی میزنن. کمتر از ده روز دیگه حرکت باشه و من هنوز ندونم می رم یا نه؟ حالا جمع کردن وسایلم به کنار. البته خودم دارم دیوونه میشم از فکرش ولی چه فایده که هی برای دیگران بگم و اونا رو هم درگیر کنم؟بذار همون بهم بگن بی خیال

اما در کنار همه ی اینها همین ندونستن و همین بلاتکلیفی هم خودش شیرینه ها! هیچ کس نمی دونه چه هیجانی داره.اینکه تا آخرین لحظه منتظر یه اتفاق خاص باشی! من که همه چیز رو سپردم به خدا تا خودش برام یه خاطره ی فراموش نشدنی رقم بزنه و قبل از هر چیز هم ازش می خوام که ظرفیتش رو بهم بده. چه برم چه نرم.

شب نیلوفری

سر شب 

همه ی چراغ ها خاموش حتی چراغ خواب

من تو تختم 

همه جا ساکت 

پنجره باز 

هوا خنک 

فکر و خیال  

گرمی قطراتی که سر می خورن روی گونه هام  

لبخندی که با یادآوری بعضی خاطرات میشینه رو لبم 

خش خش کاغذ های بالای تختم که گذاشتم برای یادداشتهای گاه و بیگاه 

تیک تاک ساعت 

جای خالی زری ... تازه یادم میاد غروب که با هم حرف می زدیم گفتم چطوری؟ گفت به تو ربطی نداره فری! و هر دومون غش غش خندیدیم.راستی چرا اون موقع فقط لبم می خندید و حالا دلم هم؟ 

صدای عجیب و غریب یه پرنده

اذان صبح 

این شبها چرا اینقدر عجیب و نجیب و دوست داشتنی اند؟

بر این مژده گر جان فشانم رواست!

امروز صبح یک فقره خبر خوش شنیدیم که بسی روح و روانمان را مورد نوازش قرار داد و یک جوایی خیالمان را راحت کرد. 

خبر نامزدی پویا رو که خودم چند دقیقه قبلش شنیده بودم وقتی به زری می دادم نیشم تا بناگوش باز بود. عکس العمل زری و قضاوتش در باره ی این حرکت من و خبر رسونی ناشیانه ش به خاله جون که مثلا من متوجهش نشدم و احیانا قضاوتهایی که زری و خاله جون از بی حوصلگی و خستگی امروز من تو جنگل داشتن ( خب هر کی باشه برای صبحونه رفته باشه جنگل و تا ظهر صبر کنه بقیه بیان اونم بقیه ای که هرچند خیلی گرم و صمیمین ولی هم سن و سال نیستن حوصله ش سر می ره دیگه!) و ممکنه ربطش هم داده باشن به اون موضوع!!!!!! اصلا مهم نیست. 

مهم خیال منه که راحت شد.

اولویت یا انتخاب!

یه بار مهروش گفته بود : نذار کسی تو زندگیت یه اولویت باشه وقتی تو برای اون فقط یه انتخابی! 

اشتباه من و خیلی از ماها اینه که این اصل ساده و مهم رو فراموش می کنیم یا حتی اگه یادمون باشه هم زیر پا می ذاریمش. 

بارها برام پیش اومده که گفتم اینقدر با فلانی معاشرت نکنم یا اون یکی رو اینقدر تند تند بهش سر نزنم یا... خلاصه نذارم بودن من براشون بشه عادت ولی در جا به خودم گفتم نه! دو روز دنیا ارزش این حرفا رو نداره.شاید دیگه فرصتی برای این با هم بودن نداشته باشیم... 

و همیشه هم چوب این تفکرم رو خوردم 

... و این تکرار تکرار است 

و من تکرار تکرارم!

اینجوری خیلی بهتره هم واسه تو هم واسه من

بعضی چیزا خیلی زود تموم میشه ، خیلی زود از بین می ره و تو هیچ تلاشی برای برگردوندنشون،برای درست کردنشون و برای زنده کردنشون نمی کنی.نه اینکه بی خیال باشی،نه اینکه خسته باشی... نه! احساس می کنی با بودنش تو رو له می کنه و تو به حکم عقل نابودی رو انتخاب نمی کنی. 

قصه،قصه ی خوب و بد بودن نیست. حکایت خربزه و عسله. هر دو خوبیم ولی هر کدوم یه جور هردو خوبیم ولی کنار هم خیلی بد می شیم نه برای دیگران، برای خودمون!

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

همیشه باید یک کسی یا یک چیزی یا یک جایی را داشته باشی برای تنهایی خودت ، برای خلوت کردن ، برای وقتهایی که همه غریبه می شوند  برای وقت هایی که به اندازه ی یک دنیا حرف داری ولی همه اش حس می کنی هیچ کس آنقدر نزدیک نیست که دقیقا بفهمد تو چه می گویی حتی خواهر عزیز تر از جانت که همیشه اینجور وقتها می گوید " بدم میاد که برای حرفات زیرنویس می ذاری! من می دونم منظوری نداری بگو!!! " 

می دانم خدا هست... خدا همیشه هست... حتی وقتی تو را تا یک قدمی رویای شیرینی برده باشد و دلتنگ تر از قبل بی هیچ اجابتی برگردانده باشد تا یکبار دیگر سر بر آستانش بگذاری و با اشکهایت بگویی که من می دانم تو مهربان تر از این حرفها هستی اما صبر من برای درک حکمت تو خیلی کم است خیلی.

من که خودم می دونم که تو چقدر صبوری

یه بار از عمه پوران بود که شنیدم * وَچه جان ! رَسَنی هر دِتا سَره بَکِشی پارَه وونه! اَته سر وِنه کِتاه بیه! وِنه بِگذِره!* 

و چقدر خوب این ضرب المثل قدیمی رو به دخترش یاد داد که همیشه تو کشمکشهای زندگی اون و دایی این زن دایی بود که کوتاه میومد و میاد و همه مون بارها گفتیم که اگه این صبوری زن دایی نبود تا حالا هزار بار زندگیشون از هم پاشیده بود. 

من به این فکر می کنم که هرگز ، هرگز ، هرگز حتی یه کم از صبر مامان رو نمی تونم داشته باشم (نمی تونم کلمه ی خوبی نیست! دوستش ندارم... هرگز یه کم از صبر مامان رو ندارم!) زن دایی که جای خود داره.

این روزها که می گذرد جور دیگرم

... 

پویا 

... 

ترس ها و هول و هراس های من  

... 

این نگاهها ، رفت و آمد ها ، رضایت ها  

... 

کاش زودتر بگذرد

همیشه اول فصل بهار می خندم...

یک بهار دیگر از راه رسید 

یک بهانه ی دیگر برای بدرقه ی زمستان 

یک قدم دیگر تا شکوه سرسبزی دامان زمین 

یک سلام دیگر به زندگی!