از حال خوب به حال بد

صبح خوب بودم.عالی بودم.بعد اون تلفن دوباره یاد دیشب افتادم و دیروز غروب و چند روز قبل و اون سوال های مسخره که اولش اهمیت ندادم اما بعد مثل خوره افتاد به جونم که آخه چرا؟ اگه چیز مهمی نبود پس چرا پرسید؟ تازه خودش کم بود یکی دیگه هم دنباله شو گرفت نمی دونم با هماهنگی یا بدون هماهنگی... دوست دارم یه مدت بی خیال همه شون بشم ببینم چی میشه اگه اینطوری راحت تر بودم کلا قیدشون رو می زنم. هر رابطه ای برای هر دو طرفش باید دلچسب باشه اینجوری که من با کوچکترین حرفی که نمی دونم با منظوره یا بی منظور دلخور بشم و چند روز به هم بریزم که نمی شه. 

کاش می شد فقط از جلوی چشمم بره کنار!  

که مجبور نشم هی باهاش طوری برخورد کنم که انگار همه چیز عادیه البته که برای اون هست ولی من چی؟ کاش می شد نرم. 

دوری بین من و تو ... 

هنوزم دیدن تو برام مثل عمر دوباره س...

 حالا من خودم کلافه! اینم ول نمی کنه زده رو ریپیت فکر کنم .البته سنتی می خونه با سه تار که من عاشقشم ولی بسه دیگه... هر چیزی حدی داره همین یه تیکه هم هست.نمی شه هم بهش بگی خاموش کن ناراحت میشه. عجب بدبختی داریم ها!