یکبار...تنها همین یکبار!

استثنائا آخرین پست این جا مخاطب داره! 

نمی شه گفت مخاطب خاص اینجا همه خاصن! همه ی اونایی که خودم بهشون آدرس دادم! 

نه اینکه ننویسم.اصلا نمی تونم ننویسم ولی حالا و اینجا نه!اصلا به رسم معمول تا اطلاع ثانوی! شاید فردا شاید فرداهای دورتر! 

لطفا...لطفا...لطفا نه زنگ نه اس ام اس.خب؟ چیزی نشده یه کم به هم ریخته م چراش هم بماند! 

تعجب کردین می دونم.دیوونه م می دونم.در اون اتاق رو چرا تخته کردم؟اینم می دونم فعلا تخته شده بعدا بازم به حال و روز اولش بر می گرده. قول می دم.

حالا از حال بد به حال خوب!

خوب شدم!به همین سادگی به همین خوشمزگی!معجزه ی نیم ساعت پیاده روی زیر بارون و نفس کشیدن عطر بهار نارنج! و البته عبارت جادویی "به درک و جهنم!" 

دیگه برام مهم نیست و نیستن!خب بگن .هرچی دوست دارن بگن!مگه نه اینکه همیشه برام مهم بوده که خودم از خودم راضی باشم؟خب هستم دیگه! این دفعه هم مثل دفعه های قبل! 

دلم یه لیوان چای داغ می خواد! همین الان! چه خوب که آرزوهای آدم دم دست و کوچیک و جمع و جور و ساده باشن که زود بشه بهشون رسید! تا دو دقیقه ی دیگه منم و یه لیوان چای داغ با عطر بهارنارنج که همیشه ی خدا دمه! اصلا پرکارترین عضو خونه ی ما سماوره که هیچ موقع مرخصی نداره حداقل من یکی که همچین اجازه ای بهش نمی دم. 

مامان می خواد بره خونه ی دوستش مهمونی.دیشب گفت که مامان مریم اصرار کرد تو هم بیای.میگفت مریم میگه خیلی وقته فرزانه رو ندیدم.منم همینطور! می دونم برم هم مریم رو می بینم هم طهورا ولی نمی دونم چرا حسش نیست؟ همیشه وقتایی که حسش نباشه و مجبور باشم، هرچی دم دستم برسه می پوشم بدون نیم نگاهی به لوازم آرایش و جای زهرا خالی که با مسخره بازی بهم بگه واااای چه دختر سنگینی! بعد برام لباس انتخاب کنه و هلم بده جلوی آینه. زهرایی ،نفس،خواهری چقدر جات خالیه!  

 

از حال خوب به حال بد

صبح خوب بودم.عالی بودم.بعد اون تلفن دوباره یاد دیشب افتادم و دیروز غروب و چند روز قبل و اون سوال های مسخره که اولش اهمیت ندادم اما بعد مثل خوره افتاد به جونم که آخه چرا؟ اگه چیز مهمی نبود پس چرا پرسید؟ تازه خودش کم بود یکی دیگه هم دنباله شو گرفت نمی دونم با هماهنگی یا بدون هماهنگی... دوست دارم یه مدت بی خیال همه شون بشم ببینم چی میشه اگه اینطوری راحت تر بودم کلا قیدشون رو می زنم. هر رابطه ای برای هر دو طرفش باید دلچسب باشه اینجوری که من با کوچکترین حرفی که نمی دونم با منظوره یا بی منظور دلخور بشم و چند روز به هم بریزم که نمی شه. 

کاش می شد فقط از جلوی چشمم بره کنار!  

که مجبور نشم هی باهاش طوری برخورد کنم که انگار همه چیز عادیه البته که برای اون هست ولی من چی؟ کاش می شد نرم. 

دوری بین من و تو ... 

هنوزم دیدن تو برام مثل عمر دوباره س...

 حالا من خودم کلافه! اینم ول نمی کنه زده رو ریپیت فکر کنم .البته سنتی می خونه با سه تار که من عاشقشم ولی بسه دیگه... هر چیزی حدی داره همین یه تیکه هم هست.نمی شه هم بهش بگی خاموش کن ناراحت میشه. عجب بدبختی داریم ها!

نه تو دیگر هستی،نه خیالی که از آن دلخوشیم سبز شود

امشب تمام حوصله ام را... 

نه در تو خلاصه کردم و نه در هیچ کلام کوچک و بزرگ دیگری! 

تکرار هم که بشوی دیگر دردی از من دوا نمی کند. 

هیچ می دانی چقدر دور شده ای؟ دور... آنقدرها دور که تیر های من به سایه ات هم نمی رسند. 

چه می گویم؟ تیر های من کجا و سایه ی تو کجا؟ 

  من هم دور شدم.تو از من و من از خودم.  

جرات ندارم بگویم... 

نمی گویم که... 

کوله بار سفرت رفت و نگاهم را برد! 

نگاهم را پس بده لطفا! شاید خواستم به نگاهی گره بزنم اش 

 

یک شب هوای گریه...یک شب هوای فریاد... امشب دلم هوای تو کرده است.

می بینی ام؟ من برای تو میگم تو برای من بگو بذار لابه لای همین گفتن و نگفتنها...نه! لابه لای این گفتنها و گفتنها یه چیزایی پیدا بشن.یه چیزایی که شاید گم شده بودن یا نه شاید بودن و ما نمی دیدیمشون...  

ادامه داشت... ولی دیگه نداره

می خواستم برای عنوان این پست بنویسم " اسم من از یاد تو رفت ، ای آنکه در آینه ای" و ادامه بدم متنم رو اما ترسیدم صاحابش ناراحت بشه. بی خیال بعضی وقتها ترس ها ، همین ترسها مسیر همه چیز رو عوض می کنن : فکر آدم ، زندگی آدم ، حرف زدن آدم... 

خوشحالم که اینجا برای منه.مخاطب نداره!این یعنی خیلی... 

خوشحالم که دیشب شب خوبی بود این هم یعنی خیلی... دیشب کتاب دعایی که با خودم برده بودم رو باز کردم حال و هوام خیلی خاص بود و دوست داشتنی داشتم به خدا می گفتم بیا یک قراری بگذاریم تو که همیشه هستی...ولی تا من هستم تو بسوزان و من بسوزم قبول؟ و داشتم می سوختم و لذتی داشت این سوختن.یاد نوشین افتادم مثل خودش دیشب من هم وضو گرفتم اما نه به طهارت اشک! وضو گرفتم با اشکهام. 

می گفتم. کتاب دعا رو باز کردم صفحه ی اولش یه چیزایی نوشته بودم. یادم اومد کی بود 

 29/1/88 روبروی ضریح امام حسین (ع) ...نمی گم همونجا نوشتم دیگه. بذار اینم دست نخورده بمونه

الان که فکر می کنم می بینم "هفت بیجار" هم برای عنوانش بد نبود!!!!

هرچه دارم و ندارم

بعضی وقتها نداشته هایم را بیشتر از داشته هایم دوست دارم.وقت هایی که نداشته ها دوست داشتنی تر می شوند تو نزدیک تر می شوی خدایا! 

مثلا؟خب مثلا...آهان! مثلا همین چند روز پیش که دوست داشتم ولی حق نداشتم خیلی چیزها به فرناز بگم چون عصبانی بودم و ممکن بود دلش رو بشکنم حق نداشتم نه؟ می دونستم.

ای رفاقت قدیمی ای طنین ناسروده یه نفر نبض صداتو از رگای ما ربوده

اگر بگویم خنده هایش را دوست ندارم شاید خیلی تلخ باشد یا باشم ولی ...خب اینطوری می گویم: "الآن" خنده هایش را دوست ندارم...شاید بعدا "باز هم" داشتم مثل آنوقتها...مثل همانوقتها. 

یکی دیروز یه کاری کرده (یا قبل تر که من دیروز متوجه شدم) که باید خوشحال بشم یا نهایتا بی تفاوت.ولی عصبانی شدم.خسته شدم...دوست نداشتم.حالا دیگه دوست نداشتم.نمی تونم بهش بگم نمی تونم. سخت بود برام ولی همه ی سعیمو کردم و تونستم که عکس العملی نشون ندم.

وقتی که نه هست های ما چونان که بایدند و نه باید های ما...

هستم. خوب... خوب هم هستم. حتی وقتی این جوریم (نمی دونم بگم چه جوری یه جور... نمی خوام اسم کلمه ی بد رو بیارم ولی باید بگم یه جور بد...)مثل صبح. درست مثل صبح که وقتی به مامان صبح بخیر گفتم گفت چطوری؟ گفتم خوب. گفت خوب یا عالی؟ گفتم عالی! دروغ می گفتم ولی این نوع دروغ ها رو میگم. همیشه می گم و به همه و بیشتر از همه به خودم دوست ندارم بگم خوب نیستم ولی گاهی واقعا نیستم... 

چه مه؟ نمی دونم. روزهای به این خوبی رفتم نمایشگاه اونهمه انرژی که از وول خوردن لابه لای کتابا گرفتم اونهمه انرژی که از دینا گرفتم که تا مدتها موجش می خوره تو صورتم و سر حالم می کنه حتی اگه مصی بهم گفته باشه معلومه بلد نیستی با بچه ها برخورد کنی و اینجوری حالمو گرفته باشه.نمی دونم... 

حوصله هم خوب چیزیه. باید برای زهرا و مهدی ایمیل بزنم بگم جای دایی اینا خالی نباشه دلشونو بسوزونم که می خوایم آش بپزیم... ولی حوصله ندارم 

باید بشینم طرح بزنم حجم بسازم پلان اشله ی موزه بکشم... ولی حوصله ندارم 

باید برم دنبال کلی مطلب از منابع معتبر برای موضوع تحقیق برنامه ریزی کالبدیم که اینهمه هم دوستش دارم (تاثیر فرهنگ بر بافت شهری) و کلی هم جای کار داره...ولی حوصله ندارم 

باید برم دنبال یه بنایی برای مرمت بگردم ازش عکس بگیرم شروع کنم به طراحی برای ترمیم بافت فرسوده ش علت یابی... ولی حوصله ندارم 

اول هفته باشه این هفته اینهمه کار داشته باشم دلیلی برای بی حوصلگی نباشه... با همه ی اینا حوصله نداشته باشم. 

آخه من با خودم چیکار کنم؟

تو خوبی، و این همه ی اعتراف هاست

مهربان نیستی دیگر! شاید هم هستی ولی بیشتر از آن گرفتار یا چه می دانم... مثلا خسته. این نقاب که به چهره زدی با آن لبخند ژوکوند که برای من تعبیری ندارد و تعریفی... خیلی رسمی است، خیلی!

این روزها نمی دانم یک سر دلت (یا دلم؟)را به کجا وصل کرده ای که همه اش دیسکانکت مطلق است.  هر روز به دلم میگویم " روزگار غریبیست نازنین" ...و پشت بندش "دنیا از آن غریب تر" 

اما باز هم تو خوبی!

من تو را مشغول می کردم دلا ، یاد آن افسانه کردی عاقبت

صبح ساعت هشت زنگ زدم به مصی بعد از چند تابوق جواب داد: هان؟ گفتم خوابی؟ میگه نه! حالم خوب نیست گفتم خب سلام ! کجایی؟ 

- دارم می رم دانشگاه 

- من امروز یه کم دیر تر میام گفتم بهت بگم. کاری نداری؟ 

-نه خداحافظ. 

سی ثانیه بعد زنگ زده میگه چرا دیر میای؟ گفتم همین الان باهم حرف زدیم خب می پرسیدی! هیچی بابا حجم نساختم واسه این! گفت بیا دیگه مگه پنج شنبه نگفتم می خوام یه چیزی برات تعریف کنم؟دیگه منم مرده ی رفاقت جمع کردم رفتم دانشگاه کارامم بردم تو فاصله ی کورکسیون بچه ها انجام بدم آره جون خودم!  

مصی میگه فرزانه دعاهات چه زود داره مستجاب میشه رفتنی شدم. گفتم مصی جان من فقط دعا کردم یه کم آدم بشی دعا نکردم بمیری که! 

- لوس بازی در نیار... 

بعد تعریف کرد که یکی از دوستاش اینو به برادر یه دوست دیگه ش معرفی کرده مصی هم هنوز ندیده از شرایط این آقا همه جوره خوشش اومده چه از نظر فرهنگی چه تحصیلات چه خانواده ... کلا اینجوری که تعریف کرد به هم میان 

 مصی یه جوری شده یه جوری که تا حالا ندیده بودم.همیشه به ازدواج یه نگاه خیلی متفاوتی نسبت به من داشت ولی نه اینجوری. نگرانه هنوز هیچی نشده به فکر برنامه هاشه به فکر خواهرش که یه سال ازش بزرگتره و ممکنه ناراحت بشه (همیشه بهش میگم این تفکرات دیگه منسوخ شده میگه نه اولا تو تو شرایط فامیل ما نیستی بعدهم خودت رو بذار جای اون مثلا اگه زهرا زودتر از تو ازدواج کنه چه حالی میشی؟ میگم چه حالی؟ اصلا مهم نیست من همیشه مخالف زود ازدواج کردنم ولی زهرا نه خب هرکسی یه جوری فکر می کنه چه ربطی داره ولی زیر بار نمی ره) میگه برام دعا کن هم برای من هم فاطمه گفتم دختر جان مگه من مستجاب الدعوه م؟ خب حالا دعا می کنم. میگه نه ... نمی خوام به زور به دست بیارمش...هرچی صلاحه. 

اصولا تو همچین مواردی هیچ وقت طرف صحبت خوبی نبودم هم به خاطر اینکه تجربه شو ندارم و هم اینکه کلا تو کتم نمی ره این چیزا البته بازم به خاطر اینکه تجربه شو ندارم! 

امیدوارم هرچی که خیره برای همه و برای مصی پیش بیاد.تجربه ی متفاوتیه براش. امروز می گفت حس خوبی دارم فرزانه هیجان شیرینیه تمام سعیم رو کردم که تو ذوقش نزنم ولی نتونستم نگم دیوانه ای دیگه هنوز نه به باره نه به دار فکر و خیال ولت نمی کنه دو سه روزه از معاصر خوندن افتادی حالا سه شنبه که امتحان دادیم دیگه شیرینیشو با همه ی وجود درک می کنی. نمیشنید حرفامو انگار... معصومه ای که اصلا اهل خیالبافی و رویاها و توهمات دخترونه نبود ... چی بگم؟ الهی آن ده که آن به!

تردید

خوبِ دیروز و هنوز! می خواستم بگویم... 

صبر کن!  

صبر کن ببینم چه گفتم؟ 

خوب دیروز و هنوز...    

هنوز... 

هنوز؟ 

به قول رقیه تردید های تیره به سراغم آمدند.حالا باید به سادگی به او اعتماد کنم.تنها به او ... 

و صبر... 

و باز هم صبر... 

از گذشته هر چه می آرم به یاد

 برای خالی شدن خودم و حافظه ی گوشیم!اینا رو که توش سیو کرده بودم می ذارم اینجا. خوبی نوشتن به اینه که بعد ها که برمی گردی می خونیشون می فهمی که چقدر اشتباه می کردی یا زود قضاوت می کردی یا نه اصلا چه به جا تصمیم گرفتی و چه قشنگ نگاه کردی... و همه ی اینا هم برات میشه تجربه هم خاطره هم پایه ی تصمیم گیری های بعدی

 

۸۸/۲/۶ کلاس مرمت:

چند سال دیگر طول خواهد کشید تا به جایگاه ۴۰۰ سال پیش خود برگردیم؟ به اون زمانی که به قول استاد انعکاس درخت نارنج به جای شیشه های لمینت خاکستری توی حوض کوچیک وسط حیاط خودنمایی می کرد.

  

۸۸/۱/۱۴  مزار باباجون : 

فکر کنم یه ذره یه چیزیم میشه که دوست دارم تنها تو مزار بشینم، باد بزنه، بارون بیاد، من یخ کنم... نترس! به موقعش!!! 

 

88/1/13 سی سنگان : 

بعضی چیزا هیچ ارزشی ندارن. بعضی چیزا که هیچ ارزشی ندارن بد جوری آدمو اذیت می کنن...چند تا قطره اشک نا قابل چقدر آدم رو آروم می کنه. انگار یه کوه رو از رو دوشت برداشتن!  

 

۸۸/۱/۲ سر اون قضیه ی دنباله دار که تو همون عید تموم شد! 

من با اینکه هیچ وقت مادر نبودم ولی نگرانی های مامان رو درک می کنم. می فهمم که خوشبختی منو می خواد ولی سر در نمیارم اون با اینکه یه روزی تو جایگاه من بوده چرا منو و حتی بلندپروازی های دخترونه مو درک نمی کنه؟ چرا اینقدر اصرار و عجله داره برای چیزی که به نظر من حالا خیلی مونده تا وقتش بشه؟

 

۸۷/۱۲/۲۰ فکر می کردم سفرم کنسل شده:
چرا من اینقدر خوشباورم که فکر کردم منو اونجا راه می دن؟ چرا؟ چرا رویاهام اینقدر بچگانه س؟ خدایا تو فکر کردی چقدر به من ظرفیت دادی؟ هان؟اعتکاف یادته؟ حج دانشجویی؟ اینم از کربلا...

صد دانه یاقوت

من اناری را  

می کنم دانه به دل می گویم 

خوب بود این مردم 

دانه های دلشان پیدا بود  

دلم انار خواست! نه اینکه الان چون روزه م دلم بخواد. از دیشب فرزانه انار می خواهد ولی انار کجا بود؟

برای از تو نوشتن هوا هوای بدیست

نه اینکه بحث توقع و انتظار باشه و نقل گله ولی دوست داشتم... یعنی فکر می کردم امسال یه نفر تولدم رو بهم تبریک بگه که نگفت. فکر کنم یادش هم نبود. البته همین توقع نداشتنه که باعث میشه دلخور نشم با اینکه برام مهمه و همین توقع نداشتنه که باعث میشه وقتی مصی به ضرب و زور شماره ی سیم کارت عراقیمو پیدا کرد و اونروز برام زنگ زد اونهمه ذوق کنم 

گاهی نفس بعضی چیزا اونقدرا برای آدم اهمیت نداره اما وقتی از جانب شخص خاصی باشه برات مهم میشه دیگه نمی تونی بی تفاوت باشی برای دیگران شاید ظاهر سازی کنی ولی به خودت که نمی تونی دروغ بگی... مهمه دیگه! 

چرا نمی شود از بعضی ها دلخور شد؟ 

چرا نمی شود تلافی دلخوری ها را یکجا در آورد؟ 

چرا ...؟ 

جای نوشین خالی که بگه عاشق شدی؟ برای وقتی که اومد میگم که نه عزیزم عاشق نشدم... اگر دل دلیل است ، دلیلی برای دلتنگی هایم ندارم

هوای گریه با من

شده ام مثل همان وقت هایی که کارگرهای رختشورخانه ی دلم اضافه کاری دارند.درست مثل همان وقت هایی که غصه که نه ، غم هم نمی شود گفت... دلتنگی! آری دلتنگی شاید بهتر باشد...  شده ام مثل آن وقت هایی که دلتنگی چادر می زند گوشه ی دلم و نمی دانم چکارش کنم. به بادیه نشین هایی می ماند که تازه لذت آفتاب بهشان مزه کرده و خیال رفتن ندارند. 

اما حالا من هیچ کدام از اینها که گفتم نیستم. دلم یک چیزی می خواهد که نمی دانم چیست. یک کسی که نمی دانم کیست یک جایی که نمی دانم کجاست یک حالی ، هوایی ، خیالی... 

دلتنگی تمام شدن آنهمه حس خوب شاید باشد یاد آوری جایی که بودم و همه ی عشقی که توی هوایش موج می زد ...

بخشی از دستنوشته هایم

* یه حالی داشتم که نگو/ یه حالی داشتم که نپرس 

یه تیکه از قلبمو من/ جایی گذاشتم که نپرس... 

 

* ... از اونموقع که اصلا نفهمیدم چی شد اسم منم رفت تو لیست... آره راست میگی. سفر عشق همینه دیگه! مسافراش همه بدون اطلاع قبلی راهی میشن می دونی چرا؟ چون مسافرای این سفر یه عمریه آماده ن و فقط منتظر حرکتن و البته دعوت! 

 

* خدایا قول می دم دلم رو بزرگتر کنم تو فقط رویای خیس منو کویری نکن. پشت در بسته نگهم ندار! در بسته؟ این درها که همیشه بازن! چشم و دل تو بود که بسته بود، بیا... 

 

* ... خوب هستم و نیستم. احساس حقارت می کنم و زبونی! من اینجا گم میشم... جنس ترسم  وحشت نیست حیرته! حیرت از اونهمه بزرگی و هیبت که هیچ وقت نتونستم تصورش کنم و حالا باید برم وسط اینهمه عشق بایستم بگم چی؟ اصلا  

من که باشم در آن حرم که صبا / پرده دار حریم حرمت اوست؟ 

 

* ... توقف های بین راهی ، بهانه هایی برای دلتنگ تر شدن، بی تاب تر شدن... و چه تاب و تب مشتاقانه ی دوست داشتنی لذت بخشی! 

 

* میگن وارد بین الحرمین که میشی برای اولین بار حرم ها رو تشخیص نمی دی از هم. نشانه هایی دارند... چراغهای سپید و سبز ، فرم گنبد ها ، گلدسته ها... من اما گوش نمی کنم ، یاد نمی گیرم. دوست دارم دلم سمت و سوی نگاهم را تعیین کند دوست دارم ببینم ندانسته چشم دل اول بار کجا را می کاود... 

 

* از مهران که وارد خاک عراق شدیم و راهی نجف اولین چیزی که به چشمم آمد خودنمایی نخلها بود. نخلهایی که مثل نخلهای جنوب خودمان مهربان و دوست داشتنی نیستند! بوی دلتنگی می دهند و غربت... 

 

* بعضی وقتها که دلت می گیرد به بعضی ها پناه می بری اما وقتی بهانه ی دلتنگی، غربت یکی از همان پشت و پناه ها باشد آنوقت چه؟ 

 

* ...آخه کی می دونه غروب سه شنبه، زمزمه ی دعای فرج ، ناله ی " همه جا دنبال تو می گردم..." مسجد سهله ، توسل بین نماز مغرب و عشا ، نماز تو مقام امام زمان (عج) و امام صادق(ع) ... چه حالی به آدم می ده؟ 

 

* مقابر صحابه تاثیر عمیقی رو آدم می ذارن... در میمونی از اینکه اگه تو شیعه ی امیرالمومنین (ع) هستی و ادعای شیفتگی داری پس اونا چین؟  

 

* دوست ندارم زمینی کنم این دست نوشته ها رو ولی بعضی حرفها حتی اگر زمینی هم باشند دلنشین اند و حال و هوایشان آسمانی. الان یه جمله ای به ذهنم اومد از دوستی که می گفت : "  این روزها ... نمی دانی چقدر برای من روشن است. " 

این روزها و حتی لحظه لحظه های من هم خیلی روشن است. خیلی! به روشنی همه ی ستاره هایی که دارم شب را به درگاه نیازشان میبرم تا نوازشش کنند...

 

* ... همیشه فکر می کردم مسجد کوفه رو دوست نخواهم داشت باشه یکی از بزرگترین مساجد اسلام اونقدر که تو مخیری نمازت رو توش کامل بخونی یا شکسته، باشه محل رفت و آمد فرشته ها، باشه محل قضاوت امیرالمومنین(ع) و امام زمان(عج)... اما در عوض همه ی اینها یک چیزی دارد که بهانه بشود برای دلم که بگوید دوست ندارم اینجا را... 

 

* در مورد مسجد زود قضاوت می کردم همه جاش دلنشین بود و یه چیزی بیشتر از دوست داشتنی.مخصوصا مقام حضرت آدم که اونجا توبه کرد و بعد از نماز چه دعای قشنگی داره و چه مناجات لطیفی . اینکه یه بنده و اولین بنده و تنها بنده ی خدا اینجوری با تضرع صداش زده باشه و تو این کلمات رو تکرار کنی چیزی نیست که بشه با چند تا کلمه تعریفش کرد... 

 

* خیلی حس قشنگی بود ها! فقط کافی بود یه لحظه تصور کنی یه روزی امیرالمومنین اینجا نماز می خوند، درست همینجا ! همینجا که تو الان ایستادی! کافی بود یه لحظه از ذهنت بگذره که فرشته ها شب و روز اینجا در رفت و آمدن صدای بالهاشون... اصلا شاید همین الان که داری نماز می خونی و دعا یه فرشته کنارت نشسته و داره با هات همراهی می کنه یا داره نگاهت می کنه... از همه قشنگتر اینکه حس کنی ، لمس کنی که خدا دوست داره و داره بهت لبخند می زنه مخصوصا وقتی هی میگی الحمدلله علی ما هدانا! 

 

* ... من مناجات امیرالمومنین رو که اینهمه عاشقشم درست روبروی محراب مسجد کوفه خوندم... خدای من!   

  

 

* یه روزی... یه روزی که خیلی هم دور نیست میشینی مناجات امیرالمومنین رو می خونی یادت میاد که روبروی محراب امیرالمومنین و روبروی ضریح اباعبدالله با چه حالی این مناجات رو خوندی به بند مولای یا مولای انت الجواد و انا البخیل و هل یرحم البخیل الا الجواد که می رسی آتیش می گیری از یاد آوری چیزی که اونروز تو ذهنت نشست... 

*اینبار عظمت در نگاه من نبود ، در نگاه هیچ یک از ما نبود فقط در وجود نازنین تو بود... 

 

* ...ساعت سه و نیم صبح قدم گذاشتم تو بین الحرمین! چه بین الحرمینی... 

 

*اینجا نمی شود آب خورد حتی اگر همانطور که گفتند لاجرعه ننوشی. حتی همان قطره قطره ها هم از گلویت پایین نمی رود انگار! شرم داری شرم! 

 

*بعد از نماز مغرب تو حرم حضرت عباس (ع) داشتم زمزمه می کردم برای خودم سقای حرم سید و سالار نیامد...  یهو دیدم یه دسته ی سینه زنی راه افتاده با همین نوا به سمت بین الحرمین... نمی دونی، نمی دونی چه حالی شدم. راه افتادم باهاشون سر سفره ی حضرت رقیه که یکی تو بین الحرمین پهن کرده بود مهمون شدیم همه مون...  

*  روز تولدم... درست ساعت تولدم به فاصله ی یک متری ضریح حضرت امام حسین (ع) نشسته بودم ...و خیلی اتفاقی چند تا ژتون مهمونخونه ی حضرت ابا الفضل (ع) به دستم رسید برای ناهار 

 

* رفتیم کف العباس... به این دستها که سلام می کنم نوازشم می کنند... 

 

* رییس کاروان بهم می گفت سیده خانم! همیشه دوست داشتم به این لفظ صدام کنن... وقتی فهمید سید حسینی ام ... 

 

* سامرا خیلی دلگیر بود ... حرم های مطهری که تخریب شده ن و در حال بازسازی اند اونقدر حس غربت رو برات تداعی می کنن که تو بی اختیار و نا خودآگاه اشک می ریزی و دلت می سوزد برای این همه مظلومیت... کافیه یه لحظه دلت رو بذاری پیش حضرت حجت (عج) تا ببینی چی به سر این دل میاد... فکر می کنی به اینکه این کوچه پس کوچه ها و این کوره راهها  قدم گاه آقا هستن وقتی به زیارت پدر و پدربزرگ و مادر و عمه ی بزرگوارشون میان و خدا چقدر دوستت داشته که اجازه داده همچین جایی قدم بذاری... اینجا توی سرداب مطهر جایی که آقا اونجا نماز خوندن و دوران غیبتشون از اونجا شروع شد نماز که می خوانی یک حس خاص به سراغت می آید... 

 

*همین؟ خداحافظ؟ به همین زودی؟ باور نمی کنم. من از اول این سفر هیچ چیز رو باور نمی کنم. سعادتم رو هم باور نمی کنم...

 

*  نگاههای آخر و وداع ها... خیلی سخت بود...آخرین تصاویری که می خواستم از همه ی حرم ها و ضریح ها تو ذهنم نگه دارم... 

 

*دلم تنگ می شود برای همه ی چیزهایی که نه گفتنی اند و نه شنیدنی و گاهی حتی نه دیدنی! فقط لمس کردنی اند 

دلم تنگ می شود برای آن نوای محزون قرآن و اذان 

دلم تنگ می شود برای بین الحرمین که دقیقا ، دقیقا ، دقیقا حس می کردم با بال های فرشته ها فرش شده 

دلم تنگ می شود برای  السلام علیک یا ثار الله گفتنها ، السلام علیک یا قمربنی هاشم گفتنها...

حس می کنم بودنتو

داشتم خفه می شدم. باید می نوشتم ، حتی تو این هیاهو ، حتی وسط این شلوغ پلوغیا که یه سر دارم و هزار سودا و نمی دونم برم خرید های عقب مونده مو انجام بدم ؟ ساکم رو ببندم؟ بقیه ی تلفن ها و اس ام اس های خداحافظی مو بزنم؟ لباس شسته هامو بندازم تو خشک کن؟ اتو کردنی هامو اتو کنم؟ به مامان کمک کنم این آشفته بازار رو جمع کنیم که امشب همه میان اینجا؟... 

زنگ زد برای خداحافظی لابه لای حرفاش گفت وقتی نیستی،هستی، بودن و نبودنت فرقی نمی کنه، میبینه و میگه نمی بینم، بیتفاوته... تو بودی چیکار می کردی؟ 

من بودم؟ 

سرخوشم. خیلی سرخوش تر از اونی که خودمو درگیر این چیزا کنم نمی تونم خودمو بذارم جای اون ولی یه چیزی رو از ته دل بهش گفتم : "زود قضاوت نکن" 

جریان خودم و پانیذ رو براش تعریف کردم. اینکه اون سال چقدر برای تولدش زنگ زدم جواب نداد اس ام اس زدم جواب نداد نامه نوشتم جواب نداد... کلی ناراحت شدم نه از جواب ندادنش. از اینکه همه ش من باید جلو باشم من باید پیشقدم باشم اگه چیزی پیش میاد من باید کوتاه بیام. همه ش من، من ، من... 

به خودم گفتم دیگه نه من نه پانیذ. زنگ هم زد جواب نمی دم البته می دونستم دارم چرت می گم ولی گفتم! 

وقتی زنگ زد... وقتی گفت پریسا تصادف کرد... وقتی حالشو پرسیدم و گفت دیگه پیشمون نیست، فرزانه دیگه خواهر ندارم... وقتی بغض کرد ... وقتی گریه کرد... وقتی نتونستم آرومش کنم... 

وقتی قطع کردم فقط خدا می دونه که چقدر از اون قضاوت بیجام خجالت کشیدم.  

گفت این فرق می کنه.گفتم جای تو نیستم که فرقش رو بدونم ولی بازم فرقی نمی کنه! زود قضاوت نکن. تو که نمی دونی اون الان تو چه شرایطیه ... 

حرفامون تموم شد یه لحظه، فقط یه لحظه فکر کردم یادم اومد صبح خودم درگیر یه همچین حسی بودم اما اونقدر سرم شلوغ بود که وقت نشد بهش اهمیت بدم. یادم اومد به خود میگفتم فلانی جوابمو چقدر ساده و  سرسری و کوتاه و بی احساس داد بعد اونوقت استاد موسوی با اون مشغله و درگیری در جواب اس ام اس پنج کلمه ایم زنگ زد و ده دقیقه باهام حرف زد و تشکر و التماس دعا و راهنمایی و این حرفا... 

خدایا چقدر تو بزرگی! حرفایی رو که لازم بود یکی به خودم بزنه از زبون من برای یکی دیگه جاری کردی تا هم به اون یاد بدم و هم خودم یاد بگیرم.تا یادم بندازی اگه اون اومد پیشم درددل کرد و این حرفا رو شنید من هنوز پیش تو درد دل نکردم،گله نکردم،فقط تو دلم گفتم و تو شنیدی و اینجوری بهم گفتی که هستی، میبینی ، می شنوی، هوامو داری، حواست بهم هست...

ما می رویم چون دلمان جای دیگر است

یکشنبه صبح زود به امید خدا حرکته. امروز و فردا باید دنبال کارام باشم و چه دوندگی لذت بخشی! 

بعضی وقتا میگن رفتنم با خودمه برگشتنم با خدا ولی من میگم نه رفتنم با خودمه نه برگشتنم این سفر همه چیزش با خداست 

گل بارون زده ی من

دیشب ساعت یک بود داشتم می خوابیدم یادم اومد از بعد از ظهر رفتم بیرون شب هم خونه ی مامان جون بودیم و خلاصه به گلام آب ندادم پاشدم رفتم بهشون آب دادم . 

امروز صبح دیدم چه باد و بارونی افتاده بردم تو پارکینگ گذاشتمشون تو یه جعبه ی میوه که باد اذیتشون نکنه... 

همه ش به خودم میگم " تو مسئول گلت هستی" 

موقع رفتن حتما می برمشون می ذارم پیش خاله جون این جواد تنبل خودشم می خواد آب بخوره زورش میاد حالا یه هفته غروبا به گلای من آب می ده؟

راستی چی شد چه جوری شد اینجوری عاشقت شدم؟

  برای پَر گلم... 

شده تا حالا بخوای یه حرفی بزنی ولی از ترس یه فکرایی یا یه چیزایی یا یه کسایی یا چه می دونم ... از همین چیزا دیگه ،نگی بعد اون حرفه رو همینجوری هی نگه داری تو دلت؟ من الان اینجوریم.چی؟ من که هر چی دلم می خواد میگم و هر کاری دلم می خواد می کنم؟ آره خب! ولی ایندفعه فرق می کنه.

نخواه که بگم. دیگه نمی خوام  

.

پرگلَکِ من... 

دوست دارم

این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله

شمارش معکوس شروع شده.  فقط ۹ روز دیگه...(البته اگه تاخیری تو کار نباشه)

همه ش تو این مدت به خودم می گم اگه جای دیگران بودم و این همه ذوق زدگی یه نفر رو مجبور بودم تحمل کنم چه حالی بهم دست می داد. یادمه اولین بار به عطی گفتم تا به کسی نگفتم مجبوری ذوقمرگی های منو تحمل کنی! البته این که الان همه میبینن یه بُعد کاملا کنترل شده و مهار شده ی منه وگرنه تو دلم فقط خدا می دونه چه خبره. 

القصه از وقتی پروازها لغو شدن و زمزمه ی سفر زمینی افتاده نا امید که نشدم ولی بد جوری رفتم تو لک! ده دوازده روز ( دقیقا نمی دونم سفر زمینی چند روزه ست) غیبت برای کسی که فعلا ۱۸ و بعدا ۲۱ واحد کلا تخصصی برداشته اونم تو ترم کوتاه بهار اونم وقتی هرروز کلاس داری چیزی نیست که بشه ساده از کنارش گذشت. از اون طرف اینهمه آرزو و اشتیاق برای زیارت کربلا که همه رو شگفت زده کرده تا جایی که خاله جون به زری می گفت من تعجب می کنم فرزانه واسه مکه اینقدر نمی گه که واسه کربلا میگه! هم چیزی نیست که بتونم نادیده بگیرمش. 

خلاصه اینکه هنوز تصمیمم رو نگرفتم و بنده خدا مامان هم مونده معطل من. 

دیشب داشتم فکر می کردم بیخود نیست مصی بهم میگه تو آدم عجیب و متفاوتی هستی و بیخود نیست که همه بهم انگ بی خیالی میزنن. کمتر از ده روز دیگه حرکت باشه و من هنوز ندونم می رم یا نه؟ حالا جمع کردن وسایلم به کنار. البته خودم دارم دیوونه میشم از فکرش ولی چه فایده که هی برای دیگران بگم و اونا رو هم درگیر کنم؟بذار همون بهم بگن بی خیال

اما در کنار همه ی اینها همین ندونستن و همین بلاتکلیفی هم خودش شیرینه ها! هیچ کس نمی دونه چه هیجانی داره.اینکه تا آخرین لحظه منتظر یه اتفاق خاص باشی! من که همه چیز رو سپردم به خدا تا خودش برام یه خاطره ی فراموش نشدنی رقم بزنه و قبل از هر چیز هم ازش می خوام که ظرفیتش رو بهم بده. چه برم چه نرم.

شب نیلوفری

سر شب 

همه ی چراغ ها خاموش حتی چراغ خواب

من تو تختم 

همه جا ساکت 

پنجره باز 

هوا خنک 

فکر و خیال  

گرمی قطراتی که سر می خورن روی گونه هام  

لبخندی که با یادآوری بعضی خاطرات میشینه رو لبم 

خش خش کاغذ های بالای تختم که گذاشتم برای یادداشتهای گاه و بیگاه 

تیک تاک ساعت 

جای خالی زری ... تازه یادم میاد غروب که با هم حرف می زدیم گفتم چطوری؟ گفت به تو ربطی نداره فری! و هر دومون غش غش خندیدیم.راستی چرا اون موقع فقط لبم می خندید و حالا دلم هم؟ 

صدای عجیب و غریب یه پرنده

اذان صبح 

این شبها چرا اینقدر عجیب و نجیب و دوست داشتنی اند؟

بر این مژده گر جان فشانم رواست!

امروز صبح یک فقره خبر خوش شنیدیم که بسی روح و روانمان را مورد نوازش قرار داد و یک جوایی خیالمان را راحت کرد. 

خبر نامزدی پویا رو که خودم چند دقیقه قبلش شنیده بودم وقتی به زری می دادم نیشم تا بناگوش باز بود. عکس العمل زری و قضاوتش در باره ی این حرکت من و خبر رسونی ناشیانه ش به خاله جون که مثلا من متوجهش نشدم و احیانا قضاوتهایی که زری و خاله جون از بی حوصلگی و خستگی امروز من تو جنگل داشتن ( خب هر کی باشه برای صبحونه رفته باشه جنگل و تا ظهر صبر کنه بقیه بیان اونم بقیه ای که هرچند خیلی گرم و صمیمین ولی هم سن و سال نیستن حوصله ش سر می ره دیگه!) و ممکنه ربطش هم داده باشن به اون موضوع!!!!!! اصلا مهم نیست. 

مهم خیال منه که راحت شد.

اولویت یا انتخاب!

یه بار مهروش گفته بود : نذار کسی تو زندگیت یه اولویت باشه وقتی تو برای اون فقط یه انتخابی! 

اشتباه من و خیلی از ماها اینه که این اصل ساده و مهم رو فراموش می کنیم یا حتی اگه یادمون باشه هم زیر پا می ذاریمش. 

بارها برام پیش اومده که گفتم اینقدر با فلانی معاشرت نکنم یا اون یکی رو اینقدر تند تند بهش سر نزنم یا... خلاصه نذارم بودن من براشون بشه عادت ولی در جا به خودم گفتم نه! دو روز دنیا ارزش این حرفا رو نداره.شاید دیگه فرصتی برای این با هم بودن نداشته باشیم... 

و همیشه هم چوب این تفکرم رو خوردم 

... و این تکرار تکرار است 

و من تکرار تکرارم!

اینجوری خیلی بهتره هم واسه تو هم واسه من

بعضی چیزا خیلی زود تموم میشه ، خیلی زود از بین می ره و تو هیچ تلاشی برای برگردوندنشون،برای درست کردنشون و برای زنده کردنشون نمی کنی.نه اینکه بی خیال باشی،نه اینکه خسته باشی... نه! احساس می کنی با بودنش تو رو له می کنه و تو به حکم عقل نابودی رو انتخاب نمی کنی. 

قصه،قصه ی خوب و بد بودن نیست. حکایت خربزه و عسله. هر دو خوبیم ولی هر کدوم یه جور هردو خوبیم ولی کنار هم خیلی بد می شیم نه برای دیگران، برای خودمون!

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

همیشه باید یک کسی یا یک چیزی یا یک جایی را داشته باشی برای تنهایی خودت ، برای خلوت کردن ، برای وقتهایی که همه غریبه می شوند  برای وقت هایی که به اندازه ی یک دنیا حرف داری ولی همه اش حس می کنی هیچ کس آنقدر نزدیک نیست که دقیقا بفهمد تو چه می گویی حتی خواهر عزیز تر از جانت که همیشه اینجور وقتها می گوید " بدم میاد که برای حرفات زیرنویس می ذاری! من می دونم منظوری نداری بگو!!! " 

می دانم خدا هست... خدا همیشه هست... حتی وقتی تو را تا یک قدمی رویای شیرینی برده باشد و دلتنگ تر از قبل بی هیچ اجابتی برگردانده باشد تا یکبار دیگر سر بر آستانش بگذاری و با اشکهایت بگویی که من می دانم تو مهربان تر از این حرفها هستی اما صبر من برای درک حکمت تو خیلی کم است خیلی.

من که خودم می دونم که تو چقدر صبوری

یه بار از عمه پوران بود که شنیدم * وَچه جان ! رَسَنی هر دِتا سَره بَکِشی پارَه وونه! اَته سر وِنه کِتاه بیه! وِنه بِگذِره!* 

و چقدر خوب این ضرب المثل قدیمی رو به دخترش یاد داد که همیشه تو کشمکشهای زندگی اون و دایی این زن دایی بود که کوتاه میومد و میاد و همه مون بارها گفتیم که اگه این صبوری زن دایی نبود تا حالا هزار بار زندگیشون از هم پاشیده بود. 

من به این فکر می کنم که هرگز ، هرگز ، هرگز حتی یه کم از صبر مامان رو نمی تونم داشته باشم (نمی تونم کلمه ی خوبی نیست! دوستش ندارم... هرگز یه کم از صبر مامان رو ندارم!) زن دایی که جای خود داره.

این روزها که می گذرد جور دیگرم

... 

پویا 

... 

ترس ها و هول و هراس های من  

... 

این نگاهها ، رفت و آمد ها ، رضایت ها  

... 

کاش زودتر بگذرد

همیشه اول فصل بهار می خندم...

یک بهار دیگر از راه رسید 

یک بهانه ی دیگر برای بدرقه ی زمستان 

یک قدم دیگر تا شکوه سرسبزی دامان زمین 

یک سلام دیگر به زندگی!

هر روز از کنار تو رد می شوم همین!

دوست داشتم بنویسم. 

یادم هست اولین باری که حس کردم رنجاندمش. نمی دانم شاید واقعا هم رنجیده بود ولی چیزی نگفت.خندید. مهربان بود و هست مثل همیشه. من اما هیچ تغییر نکردم.هنوز همانم که بودم. گاهی خودم را دوست ندارم. گاهی که به او فکر می کنم خودم را اصلا دوست ندارم.